کورمال کورمال خود را به وسیله دستها و پاهایم بر روی زمین
ویران شده به جلو میکشیدم، تا اینکه کورهراهی را که مأمورین خبررسانی و مأمورین
آوردن غذا در طول این چند ماه از آن عبور میکردند پیدا کردم. من تفنگم را بر شانه
آویزان کرده و کیسه پارچهای داخل کیف را با دست محکم چسبیده بودم. بعد از چند صد
قدمی به جلو رفتن لکههای سیاهتری را در تاریکی تشخیص دادم؛ درختان و باقیمانده
خانهها و بالاخره آلونکهای نیمه داغان شده محل قدیمی توپ ضدهوائی را. وحشتزده
گوش سپردم تا بشنوم که آیا صدائی از بقیه بگوش میرسد یا نه، اما وقتی که نزدیکتر
شده و توانستم واضح آن سوراخ چهارگوش و تاریک را که داخلش اسلحه قرار داشت ببینم
باز هم چیزی نشنیدم، اما من آنها را دیدم، بقیه را، مانند پرندگانی بزرگ و لال در
شب روی جعبههای کهنه مهمات چمباته زده بودند. دیدن اینکه آنها هیچ کلمهای با
یکدیگر رد و بدل نمیکنند برایم بینهایت ناراحت کننده بود. در میانشان بستهای بر
روی قطعه پارچه قرار داشت، درست مانند همان بستهای که همراه با بقیه تجهیزات از
انبار گرفتیم تا بعد از زدن پودر ضد بید آن را که بوی وحشتناکی میداد جداگانه در
آلونکهایمان قرار دهیم. این عجیب بود که در این شب در بحبوحه جنگی حقیقی برای
اولین بار یادآوری رسوم پادگان برایم چنیین واضح و قابل لمس شده بود، و من وحشتزده
به آن فکر میکردم کسی که حالا مانند توده بیشکلی آنجا افتاده، یک بار مانند همه ما
وقتی چنین بستهای از انبار لباس دریافت میکرده توپ و تشر خورده است. آهسته میگویم
"شب بخیر" و زمزمهای مبهم به من جواب میدهد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر