مأمورین آوردن غذا.(3)


من هم جائی بر روی کپه‌ای از جعبه‌های مقوائی چمباته می‌زنم. جعبه‌ها شامل فشنگ‌های دو سانتیمتری بودند که از ماه‌ها پیش در این اطراف رها شده و قسمتی از آنها هنوز پر از فشنگ بودند، درست مانند توپ ضدهوائی که در ناآرامی و فرار وحشتناک باید جاگذاشته می‌شد. هیچکس تکان نمی‌خورد. ما همه آنجا نشسته بودیم، دست‌ها در جیب‌ها، و مانند مرغ کرچی انتظار می‌کشیدیم، و احتمالاْ هر یک از ما گاهی به بسته سیاه و گنگی که در میان ما قرار داشت نظر می‌انداخت. عاقبت مأمور بی‌سیم بلند شده و می‌گوید: "نباید حرکت کنیم؟"
ما همگی بجای جواب دادن از جا بلند می‌شویم، در آنجا چمباته زدن بی‌معنی بود، ما در این حالت سودی نمی‌بردیم، در حقیقت کاملاً بی‌تفاوت بود که آیا ما اینجا چمباته بزنیم یا درآن جلو در گودال‌های خودمان، و بعلاوه قرار است امروز شکلات بدهند، شاید هم اصلاً عرق بدهند، یک دلیل کافی برای اینکه تا حد امکان سریع به سمت محل غذاگیری حرکت کنیم.
"اولین دسته چند نفر؟"
صدای ضعیفی جواب می‌دهد: "پنج نفر."
"دومین دسته؟"
"شش نفر."
"و دسته سوم؟
من جواب می‌دهم: "چهار نفر."
مأمور بی سیم می‌شمارد و می‌گوید: "ما دو نفر هستیم. خوب، چونکه امروز قراره عرق داده بشه می‌گیم بیست و یک نفر، چطوره؟"
حالا مأمور بی‌سیم اولین نفری‌ست که نزیک بسته می‌آید، ما دیدم که او خود را خم کرد و بعد گفت: "هر نفر یک گوشه را می‌گیرد، او یک سرباز جوان است، یک نیمچه سرباز."
ما هم خود را خم کرده و گوشه‌ای از قطعه پارچه را به دست گرفتیم، بعد مأمور بی‌سیم می‌گوید: "حرکت"، ما بلند می‌شویم و با زحمت در حاشیه دهکده خود را به جلو می‌کشیم ...
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر