زندگی بهنام و سارای مقدس.(3)


صومعه ماتای در نینوا
۴_ برگزیده شدن بهنام
وقتی ماتای مقدس بخاطر شفا بخشیدن و معجزه کردن مشهور می‌گردد، این خبر به گوش سنخریب پادشاه آشور رسانده می‌شود. پادشاه دستور می‌دهد با جدیت در باره این مرد مقدس تحقیق کنند، زیرا او دختری داشت که سال‌ها از بیماری جذام رنج می‌برد و با وجودیکه دکترهای بسیاری برای شفا دادنش کوشش می‌کردند اما نتوانسته بودند به او کمک کنند و بیماریش بالعکس روز بروز بدتر می‌شد. بنابراین پادشاه چند مأمور مسیحی را می‌فرستد تا تحقیق کنند: آیا آنچه درباره مردی که می‌گویند بر بالای کوهی در این نزدیکی زندگی می‌کند و بیماری‌ها و رنج‌ها را بدون دارو شفا می‌دهد حقیقت دارد یا نه؟ اما سؤال شوندگان بخاطر ترس از اینکه پادشاه قصد کشتن پدر مقدس را دارد جواب می‌دادند: "ما در باره مردی که اعلیحضرت در جستجویش است چیزی نشنیده‌ایم". با این همه اما به موجب لطف خداوند چنین مقرر می‌گردد که ماتای مقدس توسط شاهزاده در جهان مشهور گردد و بهنام جوان توسط وی ارشاد گردیده و به عیسی مسیح ایمان آورد.
خدا که همیشه می‌خواهد انسان‌ها نجات پیدا کنند، به قلب بهنام تلقین می‌کند همانطور که رسم و عادت شاهزادگان است به شکار رود. بهنام با عده زیادی از ملازمین و خادمین پدرش که تقریباً همسن او بودند به حرکت می‌افتند. هنگامیکه یکی دو روز را در پی شکار حیوانات می‌گذرانند، ناگهان جلوی شاهزاده بُزکوهی قوی و بزرگی ظاهر می‌گردد. آنها با شتاب شروع به تعقیب بُز می‌کنند تا اینکه به دامنه کوهی که بر بالای آن ماتای مقدس اقامت داشت می‌رسند. اما چون بُز به سمت قله کوه بالا می‌رفت مؤفق به گرفتنش نمی‌شوند. آنها خسته و ناتوان در پائین کوه می‌مانند و چون هوا تاریک شده بود مجبور می‌شوند که در همان محل نزدیک یک جوی کوچک آب شب را به صبح برسانند و به علت خستگی زیاد به خواب عمیقی فرو می‌روند. در نیمه شب ناگهان فرشته‌ای از سوی خداوند در خواب بر شاهزاده بهنام ظاهر می‌گردد و به او می‌گوید:"بهنام، بیدار شو!" و بلافاصله شاهزاده جوان در حالیکه نمی‌دانست چه کسی با او صحبت می‌کند از خواب بیدار می‌شود. فرشته به او دلداری داده و می‌گوید: "بهنام، وحشت نکن!" و بهنام می‌گوید: "تو که هستی؟" فرشته به او می‌گوید: "من فرشته فرستاده خداوند هستم، او مرا فرستاده تا با تو صحبت کنم. زیرا که تو ابزار برگزیده خداوند خواهی گشت و توسط تو او معجزه و تعداد بی‌شماری کارهای حیرت‌انگیز خواهد کرد". در اینجا بهنام از او می‌پرسد: "چگونه می‌توانم اینها را باور کنم؟". فرشته جواب می‌دهد: "نگاه کن، بر بالای این کوه مردی حیرت‌انگیز و قوی اقامت دارد که خداوند توسط او معجزه انجام می‌دهد. نزد او برو! او به تو راه حقیقی را نشان خواهد داد، همان راهی که رهگذرانش را به زندگانی جاودانه هدایت می‌کند" و بعد از این گفتار فرشته به آسمان صعود می‌کند.
بهنام به آنچه فرشته به او گفته بود بدگمان بود. وقتی صبح فرا می‌رسد چند نفر از همراهان را خبر کرده و آنچه را که از فرشته دیده و شنیده بود برایشان تعریف می‌کند. او از مردی که بر بالای کوه اقامت دارد و شفا می‌دهد نیز تعریف می‌کند. یکی از همراهانش که رازهای مسیحیان را می‌شناخت به او می‌گوید: "سرور من، آنچه را که فرشته در باره این مرد گفته است حقیقت دارد. من هم از چند مسیحی شنیده‌ام که توسط این مرد شفا یافته‌اند. در نتیجه دودلی بهنام در باره آنچه صدا به او گفته بود از بین می‌رود و بدون اتلاف وقت با تعدادی از همراهان خود از کوه بالا می‌روند و در حالیکه رحمت خدا شامل حال‌شان بود به غاری که ماتای مقدس زندگی می‌کرد می‌رسند. پدر روحانی آنها را از دور می‌بیند و به پیشوازشان می‌رود. هنگامیکه آنها به نزدیکی او می‌رسند و از سلامتی او جویا می‌شوند، او با شادی فراوان از آنها پذیرائی می‌کند، زیرا او می‌دانست که آنها فراخوانده شده‌اند تا ابزار برگزیده خداوند گردند. بعد از نشستن، مانای مقدس از آنها می‌پرسد: " چرا به این کوه صعب‌العبور آمده‌اید؟ شماها خیلی خسته و ناتوان شده‌اید و طوری که می‌بینم باید خادمین یک پادشاه زمینی باشید". در این هنگام بهنام جواب می‌دهد: "من پسر سنخریب پادشاه ایران‌زمینم و این مردان خادمین من هستند. ما دو روز پیش به راه افتادیم و در پی شکار حیوانات بودیم که ناگهان یک بُزکوهی بزرگ در برابرمان ظاهر گشت و ما در پی تعقیب او به پای این کوه رسیدیم. و زمانیکه از خستگی مانند مرده‌ها به خواب رفتیم ناگهان مردی از جنس آتش بر من ظاهر گشت و از اتفاقاتی که قرار است در آینده رخ دهند برایم صحبت نمود و ما را نزد تو هدایت کرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر