مأمورین آوردن غذا.(1)


... من بیدار شدم و هنوز کمی از آن انفجار حقیقی که مرا بیدار کرده بود را حس می‌کردم. یک قسمت از دیوار خاکی بر روی سر و شانه هایم قرار داشت و بوی نارنجک هنوز در هوایِ ساکت و سیاه پخش بود. من خاک و گل را از روی خودم می‌تکانم، به جلو خم می‌شوم تا قطعه پارچه را روی سرم بکشم و یک سیگار روشن کنم که از صدای خمیازه هانس می‌فهمم او هم خوابیده بوده و حالا بیدار شده است؛ او مچ دست خود را بسویم دراز می‌کند، صفحه نورانی ساعتش را نشانم می‌دهد و آهسته می‌گوید: "دقیق مانند خود شیطان، از ساعت دو یک ثانیه هم نمی‌گذره، تو حالا باید بری."
سرهایمان زیر چادر از ناحیه پیشانی به هم می‌رسند. هنگامیکه چوب کبریت را بالای پیپ هانس نگه داشته بودم نگاه کوتاهی هم به صورت باریک و غیرقابل توصیف خونسردش انداختم.
ما ساکت در حال دود کردن بودیم. در تاریکی بجز غرولند بی آزار یکی از این لکوموتیوهائیکه بزحمت مهمات جنگی به دنبال خود می‌کشند دیگر صدائی بگوش نمی‌آمد. بنظر می‌آمد که سیاهی و سکوت در هم ذوب شده و مانند وزنه سنگینی بر پشت گردن‌مان قرار گرفته است ...
بعد از تمام شدن سیگارم باز هانس آهسته می‌گوید: "تو باید حالا بری، و فراموش نکن که اونو با خودتون ببرید، او آن جلو کنار محل قدیمی توپ ضد هوائی افتاده." و وقتی من با زحمت خودم را از سوراخ بیرون کشیدم ادامه داد: "می‌دونی، او یک نصفه به حساب میاد، در یک قطعه پارچه."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر