زندگی بهنام و سارای مقدس.(10)

بهنام و سارا قصر پدر را ترک می‌کنند. آنها با آن دسته از دوستانی که به همراه‌شان غسل تعمید داده شده و آماده بودند تا در راه مسیح کشته شوند اما برای شیطان قربانی نکنند در خانه‌ای دور هم جمع می‌گردند. بهنام پس از دلداری دادن به همراهانش به آنها می‌گوید: "یاران عزیز، شماها دقیقاً می‌دانید که پدر من، پادشاه، آماده کشتن ما است. بنابراین بهتر است که ما نزد پدر راستی و معلم عدالت، ماتای باشکوه برویم، تا او برای ما دعاهای خیر کند و ما از برکت‌شان برخوردار شویم". آنها همگی با هم می‌گویند: "هر چه سرورمان بگوید باید اجرا گردد!" بعد اسب‌ها را آماده کرده و آنچه احتیاج داشتند با خود برمی‌دارند و مخفیانه از شهر خارج می‌شوند. آنها به تپه‌ای می‌رسند و آنجا برای رفع خستگی مشغول استراحت می‌شوند. این تپه نزدیک شهر قرار داشت. هنگامیکه این خبر به گوش پادشاه می‌رسد که پسر و دخترش تعداد زیادی از خادمین را همراه خود کرده و مسلحانه از شهر خارج شده‌اند، فکر می‌کند که آنها شهر را به خاطر شورش بر ضد او ترک کرده‌اند. پادشاه بسیار خشمگین شده و دستور می‌دهد گروه بزرگی از سربازان با اسب و اسلحه برای جنگیدن با دشمن روانه شوند و به آنها تأکید می‌کند: "قبل از کشتن آنها بازنگردید! و به خدایان توانا قسم که اگر بدون کشتن آنها بازگردید، باید بدانید که خائنید و بجای آنها دستور خواهم داد که گردن شماها زده شود". پس از این دستور سربازان به تعقیب آنها پرداختند. از آنجائیکه هنوز بهمن، سارا و دیگران آن محل را ترک نکرده بودند، سربازان آنها را در پای تپه یافته و مانند گرگ‌های درنده و حیوانات وحشی به بره‌های مسیح حمله برده و به فرمان پادشاه، بی‌رحمانه آنها را از دم تیغ می‌گذرانند. اما از آنجائیکه سربازان می‌ترسیدند و خجالت می‌کشیدند دست به روی پسر پادشاه بلند کنند، بنابراین سارا و بهنام تا پایان زنده می‌مانند. سربازها آنها را نمی‌کشند و به این امید که شاید پادشاه از فرمان خود پشیمان گشته و قاصدی سوی آنها روانه کند منتظر می‌مانند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر