گاوهای پیشانی سفید.(2)


اما همیشه هر کجا و در باره هر چیزی که صحبت بود، وقتی آخر کار نزدیک می‌شد و زمان خداحافظی فرا می‌رسید، اغلب در راهرو، و زمانیکه در خانه تا نیمه بسته می@شد، او سر کم مو با آن چشمان زنده و سیاهش را یک بار دیگر داخل خانه می‌کرد و انگار مطلب جزئی‌ای را فراموش کرده است به بزرگ‌ترین فرد حاضر خانواده که در وحشت به سر می‌برد می‌گفت: "راستی، می‌تونی به من ...؟"
مبالغی که او درخواست می‌کرد میان یک تا پنجاه مارک در نوسان بود. پنجاه مارک بالاترین رقم بود و او هرگز با گذشت دهه‌ها طبق قانون نانوشته‌ای اجازه درخواست پول بیشتری را نداشت. و همیشه "کوتاه مدت!" را نیز به آخر جمله‌اش می‌افزود.
کوتاه مدت از کلمات محبوبش بود. بعد او دوباره به داخل خانه بازمی‌گشت، کلاهش را یک بار دیگر به چوب‌رختی می‌آویخت، شال را از گردن بازمی‌کرد و شروع به توضیح اینکه او پول را برای چه می‌خواهد می‌کرد. او همیشه نقشه‌هائی داشت، نقشه‌هائی بی‌عیب. او هرگز پول را مستقیم برای خود احتیاج نداشت، بلکه همیشه برای اینکه بتواند بنیاد هستی‌اش را محکم سازد بدان محتاج بود. نقشه‌هایش بین راه انداختن یک دکه لیموناد فروشی که درآمدی مطمئن و دائمی را وعده می‌داد تا تأسیس حزبی سیاسی که می‌توانست اروپا را از سقوط نجات دهد در نوسان بود.
عبارت "راستی، می‌تونی به من ..." عبارتی ترسناک برای خانواده ما شده بود، زن‌هائی در فامیل مانند عمه و خاله‌های ما، خاله‌ها و عمه‌های پدر و مادرمان، حتی دخترهای برادر و خواهرهایمان وجود داشتند که با شنیدن "کوتاه مدت" حال‌شان بد می‌شد و تقریباً به حالت اغماء فرو می‌رفتند.
عمو اُتو _ من چنین تصور می‌کنم که وقتی او از پله‌ها به سرعت پائین می‌رفت کاملاً خوشبخت بوده است _ حالا داخل اولین میخانه می‌شد تا به نقشه‌هایش بیندیشد. او در ضمن نوشیدن یک بطر عرق یا سه بطر شراب _ بستگی به مقدار پولی داشت که او با زرنگی بدست آورده بود، به نقشه‌هایش فکر و آنها را سبک و سنگین می‌کرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر