دوست خوب و قدیمی ما، رنه.(6)


رنه که بخاطر خستگی و استیصال اشگش درآمده و گوش‌هایش را جسورانه نگه داشته بود نجواکنان می‌گوید: "من دیگه نمی‌تونم. اینطور روی توده کود دراز کشیدن و گوش دادن به اینکه آنها چطور می‌خوانند منو کاملاً مریض می‌کنه ..."
این بار من به تنهائی پشت پنجره ایستاده بودم، هنگامیکه آنها ردیف به ردیف، صورت کنار صورت، گرسنه و خسته، با شوقی تقریباً تلخ نشسته بر صورت‌هایشان، عبوس و با چشمانی آلوده به ترس از آنجا می‌گذشتند ...
هنگامیکه آنها رد شدند و سرود رو به خاموشی گذاشت من به رنه گفتم. "تموم شد" و دستش را از گوش‌هایش برداشتم و ادامه دادم: "خُل‌بازی در نیار."
او لجبازانه می‌گوید: "نه، من خُل نیستم، من از اینجا می‌رم، من در جائی یک سینما باز می‌کنم، در دیِپ یا ابِویل."
"و ما بدون تو چه باید بکنیم؟ کمی هم به ما فکر کن."
او می‌گوید: "خواهرزاده‌ام میاد اینجا" و به من نگاه می‌کند: "یک چیز جوان و زیبا، شوق و انرژی به مغازه میاره، من تصمیم گرفتم مغازه را به خواهرزاده‌ام بدم."
من می‌پرسم: "کی؟"
"فردا."
من وحشت‌زده می‌پرسم: "همین فردا؟"
او خنده‎‌کنان می‌گوید: "آخ، او جوان است و زیبا. بیا نگاه کن!" بعد یک عکس از کشویش بیرون می‌آورد و نشانم می‌دهد. اما دختر در عکس اصلاً غمخوار و دلسوز دیده نمی‌شد، او جوان بود و زیبا، اما سرد، و دقیقاً همان دهان میهن‌پرستانه مردیکه بر دیوار بالای بار با آن حلقه نجاتش آویزان بود را داشت ...
من اندوهناک می‌گویم: "به سلامتی."
او می‌گوید: "به سلامتی" و برای خود در پیاله‌اش شراب می‌ریزد.
بطری شراب خالی شده بود، و به نظر می‌آمد که من بر روی صندلی کنار بار مانند یک کشتی بر روی اقیانوس در حال نوسانم، با این حال اما افکارم واضح و روشن بود.
من می‌گویم: "صورت حساب، لطفاً."
او می‌گوید: "سیصد."
اما وقتیکه من در حال شمردن اسکناس‌ها بودم ناگهان اشاره‌ای با دست کرده و می‌گوید: "نه، بکن تو جیبت، برای وداع. تو تنها کسی هستی که من کمی خوشم می‌آمد. اگر بخوای می‌تونی فردا با این پول پهلوی خواهرزاده‌ام مشروب بنوشی."
"خداحافظ" و او بسویم دست تکان می‌دهد.
هنگام خروج می‌بینم که او چگونه گیلاس‌های مشروب را برای شستن در لگن ورشوئی فرو می‌کند، و من می‌دانستم که خواهرزاده‌اش هرگز دست‌های کوچک و زیبائی مانند دست‌های او نخواهد داشت، زیرا که دست‌ها مانند دهان‌اند، و واقعاً وحشتناک می‌بود اگر او دست‌هائی میهن‌پرستانه می‌داشت ...
_ پایان _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر