رنه که بخاطر خستگی و استیصال
اشگش درآمده و گوشهایش را جسورانه نگه داشته بود نجواکنان میگوید: "من دیگه
نمیتونم. اینطور روی توده کود دراز کشیدن و گوش دادن به اینکه آنها چطور میخوانند
منو کاملاً مریض میکنه ..."
این بار من به تنهائی پشت پنجره
ایستاده بودم، هنگامیکه آنها ردیف به ردیف، صورت کنار صورت، گرسنه و خسته، با شوقی
تقریباً تلخ نشسته بر صورتهایشان، عبوس و با چشمانی آلوده به ترس از آنجا میگذشتند
...
هنگامیکه آنها رد شدند و سرود رو
به خاموشی گذاشت من به رنه گفتم. "تموم شد" و دستش را از گوشهایش
برداشتم و ادامه دادم: "خُلبازی در نیار."
او لجبازانه میگوید: "نه، من
خُل نیستم، من از اینجا میرم، من در جائی یک سینما باز میکنم، در دیِپ یا ابِویل."
"و ما بدون تو چه باید
بکنیم؟ کمی هم به ما فکر کن."
او میگوید: "خواهرزادهام
میاد اینجا" و به من نگاه میکند: "یک چیز جوان و زیبا، شوق و انرژی به
مغازه میاره، من تصمیم گرفتم مغازه را به خواهرزادهام بدم."
من میپرسم: "کی؟"
"فردا."
من وحشتزده میپرسم: "همین فردا؟"
او خندهکنان میگوید: "آخ،
او جوان است و زیبا. بیا نگاه کن!" بعد یک عکس از کشویش بیرون میآورد و
نشانم میدهد. اما دختر در عکس اصلاً غمخوار و دلسوز دیده نمیشد، او جوان بود و
زیبا، اما سرد، و دقیقاً همان دهان میهنپرستانه مردیکه بر دیوار بالای بار با آن
حلقه نجاتش آویزان بود را داشت ...
من اندوهناک میگویم: "به
سلامتی."
او میگوید: "به سلامتی"
و برای خود در پیالهاش شراب میریزد.
بطری شراب خالی شده بود، و به نظر
میآمد که من بر روی صندلی کنار بار مانند یک کشتی بر روی اقیانوس در حال نوسانم،
با این حال اما افکارم واضح و روشن بود.
من میگویم: "صورت حساب،
لطفاً."
او میگوید: "سیصد."
اما وقتیکه من در حال شمردن
اسکناسها بودم ناگهان اشارهای با دست کرده و میگوید: "نه، بکن تو جیبت، برای
وداع. تو تنها کسی هستی که من کمی خوشم میآمد. اگر بخوای میتونی فردا با این پول
پهلوی خواهرزادهام مشروب بنوشی."
"خداحافظ" و او بسویم
دست تکان میدهد.
هنگام خروج میبینم که او چگونه
گیلاسهای مشروب را برای شستن در لگن ورشوئی فرو میکند، و من میدانستم که
خواهرزادهاش هرگز دستهای کوچک و زیبائی مانند دستهای او نخواهد داشت، زیرا که
دستها مانند دهاناند، و واقعاً وحشتناک میبود اگر او دستهائی میهنپرستانه میداشت
...
_ پایان _
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر