Heinrich
Böll
هنگامی که صبحها حدود ساعت ده یا
یازده کسی نزد او میرفت، وی را دقیقاً مانند زن چاقی میافت که شلختهوار صبحانه
خورده است. روپوش بیقوارهای که بر تن داشت با آن گلهای بزرگ نقش بسته بر آن
نمیتوانست بر شانههای گرد و بزرگش مسلط گردد، چنین به نظر میآمد بیگودیهائیکه
مانند شاقولی از موهای شکنندهاش آویزانند در جلبکهای لزج دریائی گیر افتادهاند،
صورتش باد کرده و خُرده ریز نان به اطراف یقهاش چسبیده بود. او ابداً زشت بودن خود
در این ساعات از صبح را مخفی نمیساخت، زیرا که او تنها مهمانهای معینی را میپذیرفت
_ بیشتر اوقات تنها مرا _، مهمانهائی که دلربائی زنانه او برایشان مهم نبود، بلکه
تنها عرقهای خوب و مرغوب برایشان اهمیت داشت. و عرقهای او خوب بودند، همینطور
گرانقیمت؛ آن زمان هنوز او کنیاک عالی داشت و از این گذشته نسیه هم میداد. شبها اما
واقعاً فریبنده و خوب بستهبندی شده بود، شانهها و پستانهایش بالا و محکم بودند.
در مو و چشمهایش چیزی آتشین میچکاند و تقریباً کسی پیدا نمیشد که در برابرش مقاومت
کند، و شاید من از اندک کسانی بودم که او صبحها میپذیرفت، زیرا خوب میدانست که من
شبها هم سعی میکنم در برابر زیبائیش متزلزل نشوم.
صبحها، حدود ساعت ده یا یازده نفرتانگیز و بد خُلق بود و اندرزهای مالیخولیائی صادر میکرد. وقتی من در و یا زنگ میزدم (برای او مطبوعتر بود که در بزنم، میگفت: "خصوصی به گوش میرسد")، بعد به زمین کشیده شدنِ گامهایش را میشنیدم، پرده پشت شیشه شیری رنگِ در ورودی را کنار میکشید و من سایهاش را میدیدم؛ او از میان نقشِ گل نگاه میکرد، سپس غر غر صدای کلفتش را میشنیدم: "آه، توئی" و کلون در را به کناری میکشید.
صبحها، حدود ساعت ده یا یازده نفرتانگیز و بد خُلق بود و اندرزهای مالیخولیائی صادر میکرد. وقتی من در و یا زنگ میزدم (برای او مطبوعتر بود که در بزنم، میگفت: "خصوصی به گوش میرسد")، بعد به زمین کشیده شدنِ گامهایش را میشنیدم، پرده پشت شیشه شیری رنگِ در ورودی را کنار میکشید و من سایهاش را میدیدم؛ او از میان نقشِ گل نگاه میکرد، سپس غر غر صدای کلفتش را میشنیدم: "آه، توئی" و کلون در را به کناری میکشید.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر