داستان بازی بیلیارد.(3)


تقریباً تمام روز بعد را در کازینو به تمرین می‏‌گذراند. به نظر می‏‌آمد کمی لاغر شده است، زیرا که عصبانیت دیروز بر روی معده‏‌اش نشسته بود و اصلاً میل به غذا نداشت. این برلینی لعنتی پُر چانه! به حسابش خواهم رسید.
ساعت هشت تمام صندلی‏‌ها در اشتورشن پُر شده بودند. آقای لگاگِر دستانش را می‏‌شوید، چوب بیلیاردش را پاک می‏‌کند و به چرم نوک آن سمباده کاغذی می‏‌کشد. پنج دقیقه بعد از ساعت هشت کرکل‏شن می‌‏آید، با خوشحالی سلام می‌‏دهد و کت تابستانی شیک خود را در آورده و بلوزی سیاه و ابریشمی بر تن می‏‌کند و یک قطعه گچ روی لبه میز بیلیارد قرار می‏‌دهد.
"آقا، مایلید از گچ خوب من استفاده کنید؟"
لگاگر فقط سرش را می‏‌جنباند و او شروع به بازی می‏‌کند.
"شما می‏‌تونید نیمی از کل امتیاز بازی آوانس داشته باشید."
خون لگاگِر به جوش می‌‏آید: "این آوانس دادنتون به درد جهنم می‏‌خوره!" و شرط بازی را چنین تعیین می‌‏کند که ششمین توپ باید غیر مستقیم بازی شود و توپ یازدهم با باندهای روبرو. کرکل‏شن با اشاره دوستانه سر موافقت خود را اعلام می‏‌کند.
پس از لحظه کوتاهی لگاگِر متوجه می‏‌گردد که عقب افتاده است. او بطور لاعلاجی خشمناک بود و دیگر بازی آرام خود را نیافت.
وقتی امتیازهای کرکل‏شن به سیصد می‌رسند شروع به ریسک کردن می‏‌کند و به تردستی می‌‏پردازد. او ضرباتش را مشکل می‏‌ساخت، یک دستی بازی می‏‌کرد، ضربات کمانه‌‏ای و ضربات مارپیچی می‌‏زد.
کرکل‏شن بعد از رسیدن امتیازهایش به چهار صد به خود اجازه چند بذله‏‌گوئی می‏‌دهد. لگاگِر چشمانش را زیر پیشانی سرخ شده‌‏اش در کاسه می‌چرخاند و لبانش را با گاز گرفتن زخم کرده بود. او می‌‏دانست که باید مفتضحانه بازی را ببازد.
در هنگام 465مین امتیاز حریفش شروع به خندیدن می‏‌کند: "خوب، العان تمومش می‏‌کنم."
لگاگر با عصبانیت زیادی فریاد می‌‏زند: "بسه دیگه. از این بذله‏‌گوئی بی‏‌مزه و لعنتی دست بکشید، یا _!"
"آقای محترم، عصبانی نشید. 467، 468، 469، بفرما، حالا باند روبرو: سوراخ گوشه دست چپ، اینم یک افۀ معکوس، سه بانده. به به _ 470، 471. آها، یکی باقی موند. نوبت شماست."
تمام ده توپ آخر را قهرمان با باند روبرو بازی کرد. ظاهراً می‏‌خواست حریفش را مورد استهزاء قرار دهد. و کاملا آرام مانده بود! از میان تماشگران چند بار صدای بلند براوو برمی‏‌خیزد. حالا او تمام شده بود.
او تعظیم بلند بالائی در مقابل حریف شکست خورده خود می‏‌کند. "آقای عزیز، موجب افتخارم بود. تا بازی بعد. همانطور که قبلاً گفتم نیمی از کل امتیاز هر بازی را به شما آوانس خواهم داد."
چهره آقای لگاگِر زرشکی رنگ شده بود. وقتی می‏‌بیند که چگونه کرکل‏شن شانه‏‌هایش را بالا انداخته و می‏‌خندد کنترل خود را از دست می‌‏دهد و خشم بر او غلبه می‏‌کند، چوب بیلیاردش را برمی‌‏دارد، به این دست و آن دست می‌‏اندازد، در هوا می‏‌چرخاند و قصد داشت که آن را بر جمجمه مرد برلینی بکوبد که مردم او را از پشت می‏‌گیرند و چوب بیلیارد را از دستش خارج می‌‏سازند.
مسئول نوشتن امتیاز بازی بلافاصله خود را چالاک در میان می‌‏اندازد و می‏‌گوید: "آقای لگاگِر آرام بگیرید! خدای مهربان، بالاخره هرکسی می‌‏تواند یک بار بدشانسی بیاورد. بفرمائید، بفرمائید یک فنجان قهوه بنوشید."
در حالی که مسئول نوشتن امتیاز بازی تماشگران را به سکوت دعوت می‏‌کرد لگاگِر خودش را از دست آنها رها ساخته و به طرز ترسناکی پالتویش را می‏‌پوشد و سالن را ترک می‏‌کند.
لرزان و با قلبی پاره گشته از خشم و شرم قدم به خیابان تاریک می‏‌گذارد. با نگاهی بر زمین، با صدای بلند و غضبناک با خود حرف می‌‏زد و چوب بیلیارد و مشتش را در هوا تکان می‏‌داد.
یک مأمور پلیس جلوی او را می‏‌گیرد و نگهش می‌‏دارد. او با عصبانیت می‌‏پرسد: "چه می‏‌خواهید؟"
"لطفاً اینطور داد نزنید. به نظر می‌‏رسد که مست باشید."
او سعی می‏‌کند خود را از دست مأمور رها سازد. مأمور پلیس او را محکم‏تر نگاه می‏‌دارد. "نمی‌خواهید آرام بگیرید _؟
اما دیگر لگاگِر رام شدنی نبود. او مشتی به صورت مأمور پلیس می‌‏زند و بعد با چوب بیلیارد بر کلاه خود او، بر دستان و بر پشتش می‏‌کوبد. مردم دور او را می‏‌گیرند، دست‏‌ها بالا می‏‌روند، سوت‏‌ها به صدا می‌‏آیند، و بعد از دو دقیقه آقای لگاگِر مغلوب می‏‌گردد، از پا افتاده و با دست‌‏های دستبند خورده توسط سه مأمور پلیس دستگیر می‏‌شود.
(1902)
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر