تقریباً تمام روز بعد را در کازینو به تمرین میگذراند. به
نظر میآمد کمی لاغر شده است، زیرا که عصبانیت دیروز بر روی معدهاش نشسته بود و اصلاً
میل به غذا نداشت. این برلینی لعنتی پُر چانه! به حسابش خواهم رسید.
ساعت هشت تمام صندلیها در اشتورشن پُر شده بودند. آقای لگاگِر
دستانش را میشوید، چوب بیلیاردش را پاک میکند و به چرم نوک آن سمباده کاغذی میکشد.
پنج دقیقه بعد از ساعت هشت کرکلشن میآید، با خوشحالی سلام میدهد و کت تابستانی شیک
خود را در آورده و بلوزی سیاه و ابریشمی بر تن میکند و یک قطعه گچ روی لبه میز بیلیارد
قرار میدهد.
"آقا، مایلید از گچ خوب من استفاده کنید؟"
لگاگر فقط سرش را میجنباند و او شروع به بازی میکند.
"شما میتونید نیمی از کل امتیاز بازی آوانس داشته باشید."
خون لگاگِر به جوش میآید: "این آوانس دادنتون به درد
جهنم میخوره!" و شرط بازی را چنین تعیین میکند که ششمین توپ باید غیر مستقیم
بازی شود و توپ یازدهم با باندهای روبرو. کرکلشن با اشاره دوستانه سر موافقت خود را
اعلام میکند.
پس از لحظه کوتاهی لگاگِر متوجه میگردد که عقب افتاده است.
او بطور لاعلاجی خشمناک بود و دیگر بازی آرام خود را نیافت.
وقتی امتیازهای کرکلشن به سیصد میرسند شروع به ریسک کردن
میکند و به تردستی میپردازد. او ضرباتش را مشکل میساخت، یک دستی بازی میکرد، ضربات
کمانهای و ضربات مارپیچی میزد.
کرکلشن بعد از رسیدن امتیازهایش به چهار صد به خود اجازه
چند بذلهگوئی میدهد. لگاگِر چشمانش را زیر پیشانی سرخ شدهاش در کاسه میچرخاند و لبانش
را با گاز گرفتن زخم کرده بود. او میدانست که باید مفتضحانه بازی را ببازد.
در هنگام 465مین امتیاز حریفش شروع به خندیدن میکند:
"خوب، العان تمومش میکنم."
لگاگر با عصبانیت زیادی فریاد میزند: "بسه دیگه. از
این بذلهگوئی بیمزه و لعنتی دست بکشید، یا _!"
"آقای محترم، عصبانی نشید. 467، 468، 469، بفرما، حالا
باند روبرو: سوراخ گوشه دست چپ، اینم یک افۀ معکوس، سه بانده. به به _ 470، 471.
آها، یکی باقی موند. نوبت شماست."
تمام ده توپ آخر را قهرمان با باند روبرو بازی کرد. ظاهراً
میخواست حریفش را مورد استهزاء قرار دهد. و کاملا آرام مانده بود! از میان تماشگران
چند بار صدای بلند براوو برمیخیزد. حالا او تمام شده بود.
او تعظیم بلند بالائی در مقابل حریف شکست خورده خود میکند.
"آقای عزیز، موجب افتخارم بود. تا بازی بعد. همانطور که قبلاً گفتم نیمی از کل
امتیاز هر بازی را به شما آوانس خواهم داد."
چهره آقای لگاگِر زرشکی رنگ شده بود. وقتی میبیند که چگونه
کرکلشن شانههایش را بالا انداخته و میخندد کنترل خود را از دست میدهد و خشم بر
او غلبه میکند، چوب بیلیاردش را برمیدارد، به این دست و آن دست میاندازد، در هوا
میچرخاند و قصد داشت که آن را بر جمجمه مرد برلینی بکوبد که مردم او را از پشت میگیرند
و چوب بیلیارد را از دستش خارج میسازند.
مسئول نوشتن امتیاز بازی بلافاصله خود را چالاک در میان میاندازد
و میگوید: "آقای لگاگِر آرام بگیرید! خدای مهربان، بالاخره هرکسی میتواند یک
بار بدشانسی بیاورد. بفرمائید، بفرمائید یک فنجان قهوه بنوشید."
در حالی که مسئول نوشتن امتیاز بازی تماشگران را به سکوت دعوت میکرد لگاگِر خودش را از دست آنها رها ساخته و به طرز ترسناکی پالتویش را
میپوشد و سالن را ترک میکند.
لرزان و با قلبی پاره گشته از خشم و شرم قدم به خیابان تاریک
میگذارد. با نگاهی بر زمین، با صدای بلند و غضبناک با خود حرف میزد و چوب بیلیارد
و مشتش را در هوا تکان میداد.
یک مأمور پلیس جلوی او را میگیرد و نگهش میدارد. او با
عصبانیت میپرسد: "چه میخواهید؟"
"لطفاً اینطور داد نزنید. به نظر میرسد که مست باشید."
او سعی میکند خود را از دست مأمور رها سازد. مأمور پلیس
او را محکمتر نگاه میدارد. "نمیخواهید آرام بگیرید _؟
اما دیگر لگاگِر رام شدنی نبود. او مشتی به صورت مأمور پلیس
میزند و بعد با چوب بیلیارد بر کلاه خود او، بر دستان و بر پشتش میکوبد. مردم دور
او را میگیرند، دستها بالا میروند، سوتها به صدا میآیند، و بعد از دو دقیقه آقای
لگاگِر مغلوب میگردد، از پا افتاده و با دستهای دستبند خورده توسط سه مأمور پلیس دستگیر
میشود.
(1902)
ــ پایان ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر