داستان‏‌های عشقی.(81)


راینهارد بِرام نقاش.(5)
حالا بِرام زمان سختی را می‏‌گذراند. او دقیقاً می‌‏دانست که فقط کار قادر است او را به زندگی بازگرداند، اما مدتی طولانی در اینکه بتواند آن از خود گذشتگیِ فراموش گشتۀ سالیان خوب را بار دیگر از آن خود سازد تردید داشت. در آن دهکده در اوبرراین او آشیان گزیده بود و در آن اطراف پرسه می‏‌زد، به کرات به خطوط ساحل خیالی و محو گشته و درختان تابلویی که قصد کشیدنش را داشت در مه پائیزی خیره می‏‌گشت و نمی‏‌توانست برای چند ساعت آرام بنشیند و آن چیزی را فراموش کند که مطلقاً قصد فراموش کردن‌شان را داشت. با کسی معاشرت نمی‏‌کرد، و آن عادات زاهدانه غیر عادی‌اش هم در این امر به او کمک می‌‏کرد.
یک شب، بعد از آنکه متفکر و غمگین شیشه شراب همیشگی‏‌اش را نوشیده بود و از زود به رختخواب رفتن وحشت داشت دومین بطر شراب را بدون آنکه فکر کند سفارش می‌‏دهد. تا اندازه‌‏ای مست خود را روی تخت می‏‌اندازد، مانند سنگ می‏‌خوابد و روز بعد دیروقت چشم از خواب می‌‏گشاید، با احساسی ناشناخته از یک بی‌ارادگی که باعث گردید او نیمی از روز را در خواب و خیال بگذراند.
دو روز دیرتر، وقتی اندوه قدیمی می‌‏خواست در او قدرتمند گردد دوباره همان چاره را امتحان می‌‏کند، و سپس دوباره و دوباره. یک روز با وجود سرمای مرطوب هوا چهارچوب تازه‌‏ای را به کرباس می‏‌کشد. یک سری طرح کشیده می‌‏شود. پاکت‌‏های بزرگ از کارلزروه و مونیخ، بسته‌‏های مقوا، دسته‌‏های چوب و رنگ به دستش می‏‌رسد. در طول شش هفته در کنار موجگیر ساحل یک آتلیه بدوی ساخته می‌‏شود. و به زودی بعد از کریسمس یک تابلوی بزرگ تمام می‏‌گردد: «درخت توسکا در مه». حالا این تابلو یکی از بهترین آثار نقاش به شمار می‏‌آمد.
از پی این زمان هیجان‌انگیز، تبدار و با ارزشِ دوران کار شکستی پیش می‌‏آید. بِرام نقاش روزهای متمادی بیهوده ول می‏‌گشت، هنگام برف و طوفان، تا عاقبت آخر شب او را از میخانه‏ دهکده بعد از یک باده‏‌نوشی در سکوت به خانه‌‏اش حمل می‏‌کردند. روزهای متمادی هم در آتلیه با کویری در سر و پر فغان و منزجر بر روی چند تکه پتو می‌‏افتاد.
اما در بهار دوباره یک نقاشی را تمام می‌‏کند.
او سالیانی را به این ترتیب ‏گذراند. اغلب مؤفق می‏‌گشت هفته‏‌ها با وجود تنبلی کار کند و سپس دوباره تصادفی رخ می‏‌داد. و عاقبت یک بار بعد از شراب‏‌نوشی زیاد شب سردی از ماه مارس را در هوای آزاد مزرعه‏‌ای به صبح می‏‌رساند، سرمای سختی می‏‌خورد و در تنهائی در اثر پرستاری و تغذیه بد می‏‌میرد. او به خاک سپرده شده بود که یکی از خویشاوندانش با خواندن آگهی فوت در روزنامه‌‏ای برای دیدن او به آنجا سفر می‏‌کند. در میان تابلوهائی که او به جا گذارده بود تصویر عجیبی از آخرین روزهای زندگی‌اش وجود داشت که او از خود کشیده بود. طرح کامل و بی‌مبالات یک سر، خطوط کثیف و زشت چهره یک می‏گسارِ پیر گشته، با پوزخندی بی‏‌رنگ و نگاهی مردد و غمگین. اما بِرام به دلیلی با قلم‏‌مویِ پهنی دو خط قرمز به صورت ضربدر بر روی پرتره و قطعاً به قصد تمسخر خود کشیده بود.
(1906)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر