داستان‏‌های عشقی.(87)


عروس.(5)
بعد از گذشتن از کاپو گوئاردافوی دریا متأسفانه کمی شروع به متلاطم گشتن می‌‏کند و مارگریتا به طرز ناامید کننده‏‌ای دریازده می‌‏شود و روزهای متمادی به طور رقت‌انگیزی روی صندلی بر روی عرشه کشتی دراز می‏‌کشید و مانند گوسفندی ناله می‏‌کرد و ما که او را تا حال مطلقاً به عنوان بازی بامزه طبیعت نگاه می‌‏کردیم به هنگام همدردی به او علاقه‌مند گشتیم و همه توجه خود را به او اختصاص دادیم، در حالی که گاهی هم نمی‏‌توانستیم خنده خود را به خاطر وزن شگفت‏‌انگیزش سرکوب کنیم. ما برایش چای و سوپ می‌‏بردیم، ما برایش به زبان ایتالیائی کتاب می‏‌خواندیم که گاهی او را به خنده می‏‌انداخت، و او را هر روز صبح و ظهر با صندلی حصیری‏‌اش به محل سایه‌‏دار و ساکت عرشه کشتی حمل می‏‌کردیم. اما حال او کمی قبل از رسیدن کشتی به کولومبو دوباره تا اندازه‌‏ای بهتر می‏‌شود ولی با این حال هنوز مبهوت و ناتوان و با خطوطی کودکانه از رنج و ضعف در صورت چاق و مهربانش دراز می‌‏کشید.
سیلان از دور دیده می‏شود و ما همگی در بستن چمدان‏‌های غول کمک کرده و آنها را آماده ساخته بودیم، و حالا آن ناآرامی‏‌های وحشی انتظار دیدن اولین بندر مهم بعد از یک سفر دریائی چهارده روزه در سراسر کشتی حکمفرما بود.
همه آرزوی رسیدن به خشکی می‏‌کردند، کلاه‏‌های مخصوص مناطق گرمسیری و چترهای آفتابی حود را از چمدان‌‏ها خارج ساخته، نقشه و کتاب‏‌های سفر در دست گرفته و ساحلی را که در حال نزدیک شدن بود با دوربین تماشا می‏‌کردند و انسان‏‌هائی را که یک ساعت پیش با صمیمیت از آنها خداحافظی کرده و هنوز آنجا حضور داشتند به کلی فراموش کرده بودند. هیچکس بجز رسیدن به خشکی فکر دیگری در سر نداشت، تا حد امکان هرچه سریع‌‏تر رسیدن به خشکی، می‏‌توانست این آرزو به خاطر بازگشت به خانه و کار بعد از سفری طولانی باشد، می‌‏توانست به خاطر اولین دیدار کنجکاوانه از ساحلی استوائی، اولین درختان نارگیل و ساکنان تیره پوست آنجا باشد، یا که شاید هم تنها به خاطر غیر جالب گشتن کشتی و برای ساعتی ترک کردن آن و بر روی زمین سفت در هتلی راحت یک گیلاس ویسکی نوشیدن می‌‏توانست باشد. و همه با حرات مشغول بستن کابین‏‌هایشان یا پرداختن صورت‌حساب‏‌های نوشیدنی‏‌های خود بودند.
در میان این آشوب و غوغا دختر چاق از پادووا بی‌‏تفاوت در محل خود دراز کشیده بود، چهره‏‌اش هنوز بیمار و ضعیف دیده می‏‌شد، گونه‏‌هایش آویزان و چشمانش خواب‌‏آلود بودند. گاهی کسی که از او خداحافظی کرده بود دوباره نزدش می‏‌رفت و با عجله به او دوباره دست می‏‌داد و به خاطر رسیدن به مقصد به او تبریک می‏‌گفت. و حالا موزیک با صدای بلند به صدا می‌‏آید، افسر دوم کشتی در حال دستور دادن کنار پله معلق می‌‏ایستد، کاپیتان ظاهر می‏‌گردد، کاملاً عجیب و بیگانه، با کت و شلواری خاکستری رنگ و معمولی و یک کلاه کوچک آهاردار، قایق خودی او و تعداد اندکی از مهمان‏‌های مخصوص را سوار می‏‌کند، بقیه به دنبال‌شان داخل قایق‌‏های موتوری و قایق‏‌های پاروئی مسافربری هجوم می‏‌برند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر