داستان‏‌های عشقی.(75)


یک جنتلمن بر روی یخ.(3)
ناگهان، درست زیر پُل با شدت زیادی با کسی تصادف می‏‌کنم و وحشت‏زده به سوئی تلو تلو می‏‌خورم. بر روی یخ اما اِمای زیبا نشسته بود، ظاهراً درد داشت و مرا ملالت‏‌بار نگاه می‏‌کرد. جهان در پیش چشمانم به چرخش افتاده بود.
او به دوست دخترش می‌‏گوید: "کمک کن از جا بلند شم!" در این وقت با چهره‏‌ای سرخ مانند خون کلاه از سر برمی‏‌دارم، در کنارش زانو زده و کمکش می‏‌کنم بلند شود.
حالا ما بدون گفتن کلمه‌‏ای وحشت‏زده و مبهوت روبروی هم ایستاده بودیم. چهره و موی دختر زیبا به واسطه نزدیکی غریب او به من مرا بی‏‌حس ساخته بود. من به فکر عذرخواهی می‌‏افتم و هنوز کلاه را در مشتم می‏‌فشردم. و ناگهان، طوری که انگار پرده‏‌ای از جلوی چشمانم برداشته شده باشد اتوماتیک‏‌وار یک تعظیم بلند بالا می‌‏کنم و با لکنت می‏‌گویم: "آیا افتخار دارم؟"
او جوابی نمی‌‏دهد، اما دستم را با انگشتان لطیفی که گرمایشان را از میان دستکش احساس کردم می‏‌گیرد و به همراهم شروع به سر خوردن روی یخ می‏‌کند. انگار در خواب به سر می‌‏بردم. یک احساس سعادت، شرم، گرما، شوق و دستپاچگی راه نفس کشیدن را بر من تقریباً تنگ ساخته بود. ما حدود پانزده دقیقه با هم روی یخ‌بازی کردیم. بعد او در کنار یک محل توقف آهسته دستان کوچک خود را رها می‏‌کند، می‌‏گوید "متشکرم" و می‌‏رود، در حالی که من کلاهم را که فراموش کرده بودم بر سر بگذارم به سر گذارده و مدت درازی همانجا ایستادم. ابتدا کمی دیرتر به یاد می‌‏آورم که او در تمام این پانزده دقیقه حتی یک کلمه هم بر زبان نیاورد.
یخ آب شده بود و من نمی‌‏توانستم دیگر تجربه‏‌ام را تکرار کنم. این اولین ماجرای عشقی من بود. اما چند سالی باید می‏‌گذشت تا رویایم به حقیقت بپیوندد و بتوانم لب بر لبان سرخ دختری بگذارم.
(1901)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر