یک جنتلمن بر روی یخ.(3)
ناگهان، درست زیر پُل با شدت زیادی با کسی تصادف میکنم و
وحشتزده به سوئی تلو تلو میخورم. بر روی یخ اما اِمای زیبا نشسته بود، ظاهراً درد
داشت و مرا ملالتبار نگاه میکرد. جهان در پیش چشمانم به چرخش افتاده بود.
او به دوست دخترش میگوید: "کمک کن از جا بلند شم!" در این وقت با چهرهای سرخ مانند خون کلاه از سر برمیدارم، در کنارش زانو زده و کمکش
میکنم بلند شود.
حالا ما بدون گفتن کلمهای وحشتزده و مبهوت روبروی هم ایستاده
بودیم. چهره و موی دختر زیبا به واسطه نزدیکی غریب او به من مرا بیحس ساخته بود. من
به فکر عذرخواهی میافتم و هنوز کلاه را در مشتم میفشردم. و ناگهان، طوری که انگار
پردهای از جلوی چشمانم برداشته شده باشد اتوماتیکوار یک تعظیم بلند بالا میکنم و
با لکنت میگویم: "آیا افتخار دارم؟"
او جوابی نمیدهد، اما دستم را با انگشتان لطیفی که گرمایشان
را از میان دستکش احساس کردم میگیرد و به همراهم شروع به سر خوردن روی یخ میکند.
انگار در خواب به سر میبردم. یک احساس سعادت، شرم، گرما، شوق و دستپاچگی راه نفس کشیدن
را بر من تقریباً تنگ ساخته بود. ما حدود پانزده دقیقه با هم روی یخبازی کردیم. بعد
او در کنار یک محل توقف آهسته دستان کوچک خود را رها میکند، میگوید "متشکرم"
و میرود، در حالی که من کلاهم را که فراموش کرده بودم بر سر بگذارم به سر گذارده و
مدت درازی همانجا ایستادم. ابتدا کمی دیرتر به یاد میآورم که او در تمام این پانزده
دقیقه حتی یک کلمه هم بر زبان نیاورد.
یخ آب شده بود و من نمیتوانستم دیگر تجربهام را تکرار کنم.
این اولین ماجرای عشقی من بود. اما چند سالی باید میگذشت تا رویایم به حقیقت بپیوندد
و بتوانم لب بر لبان سرخ دختری بگذارم.
(1901)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر