راینهارد بِرام نقاش. (2)
از آن پس شروع به معاشرت با لیزا کرد. هرچه بیشتر به دیدار
او میرفت و گهگاه از او خواهش میکرد برایش قدری آواز بخواند. و چون او یک بار نتوانسته
بود هیجانش را کنترل کند و سماجت به خرج داده بود، بنابراین لیزا نقش زنی خشمگین را
بازی میکند، و به این دلیل او نیز غمگین گشته و تقریباً با چشمانی گریان تقاضای بخشش
میکند، و از آن زمان به بعد لیزا بر او مسلط گردید و او را با انواع هوی و هوسهای
زن زیبائی که صدها ستایشگر داشت شکنجه میداد. و نقاش نیز از آن به بعد دیگر میدانست
زنی را که دوست میدارد اصلاً شباهتی با او ندارد و از طبیعتی ساده مانند او برخوردار
نیست، و دارای روحی هنرمندانه، شفاف و صادقانه نمیباشد، بلکه زنی است دمدمی مزاج
و خودپسند، یک کمدین. اما او زن را دوست میداشت و با هر لکهای که در کنار وی میدید
دردش رشد میکرد اما عشقش به او هم بیشتر میگردید. گاهی فقط بخاطر رعایت حال زن از
وی اجتناب میورزید و در ضمن رفتارش با او ناشیانه اما با ظرافت بود. لیزا اما میگذاشت
تا او انتظار بکشد و در حالی که در رفت و آمدهای شخصی از او فاصله میگرفت و او را
رنج میداد اما در مقابل دیگران مانند ستایشگر مورد علاقهاش با وی رفتار میکرد، و
او نمیدانست که آیا این به دلیل خودخواهی لیزاست یا به خاطر تمایلی ناگفته. گاهی پیش
میآمد که زن در مهمانیای غافلگیرانه او را "بِرامِ عزیز" خطاب میکرد، دست
در بازوی او میانداخت و با اعتماد با او برخورد میکرد. و این باعث جنگ سپاس و بیاعتمادی
در بِرام میگردید. لیزا چند بار خود را برای او زیبا ساخت و در خانه برایش آواز خواند.
و بعد وقتی او دست زن را میبوسید و تشکر میکرد چشمانش تر میگشتند. چند هفته به
این ترتیب میگذرد و بازی کردن نقش ناشایست یک عاشق تزئینی باعث انزجار نقاش شده بود.
ناخشنودی کار کردن را برایش دشوار ساخته و هیجانی پر شور خواب از سرش ربوده بود. بِرام
در یک شب پائیزی وسائل نقاشی و لباسهایش را در چمدانی قرار میدهد و فردای آن شب
به سفر میرود. در یکی از دهکدههای اوبرراین در مسافرخانهای یک
اطاق اجاره میکند. او روزها در کنار رود راین و بر روی تپهها به
پیادهروی میپرداخت و شبها در مسافرخانه کنار میزی روبروی یک گیلاس شراب محلی مینشست
و پشت سر هم سیگار برگ دود میکرد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر