عروس.
خانم ریچوتی که با دخترش مارگریتا به تازگی در هتل والداشتترهوف در برونن اقامت گزیده بود به
آن دسته از زنان نرم و مو طلائی و کمی کُند ایتالیائی تعلق داشت که اغلب در حوالی ونیز و در لومباردی دیده میشوند. او انگشترهای
زیاد و زیبائی در انگشتان کوچک کوتاه و چاقش حمل میکرد و قدم برداشتن کاملاً ویژهاش
که میتوانست ابتدا یک حرکت جهنده-شادابانه نامیده شود پس از چند لحظه خود را آشکارا
هرچه بیشتر و بیشتر به نوعی از حرکت توسعه میداد که اردکوار راه رفتن نام دارد. خوشپوش
بود و ظاهراً روزگاری به محترم شمرده شدن عادت داشت و نماینده خوبی برای ایفای این
نقش بود، لباسهای شیک بر تن میکرد و گاهی شبها به همراه پیانو با صدائی آموزش دیده
و کمی احساساتی در حالی که با بازوان کوتاه و چاق و دستهائی کاملاً به جلو کشیده شده
نُت را از خود دور نگاه میداشت آواز میخواند. او اهل پادووا بود، جائی که شوهر وفات
یافتهاش زمانی یک تاجر و سیاستمدار معروفی بوده است. او پیش شوهر خود در فضائی شکوفا
از خوشخُلقی و بسیار بیش از حد شرایط مالیاش زندگی میکرده و بعد از مرگ وی نیز با
جسارتی مأیوسانه به این کار ادامه میداد.
با این همه اگر که او دختر کوچک و زیبایش مارگریتا، دختر
نوجوانی که از زمان ورودشان به هتل تا حال هنوز با کمی کم خونی و بیاشتهائی دست به
گریبان بود را همراه خود نمیداشت به زحمت میتوانست برایمان جالب باشد. او دختری جذاب
و باریک اندام بود، موجودی ساکت و رنگپریده با موهائی پر پشت به رنگ بور تیره، و همه
او را وقتی با لباس ساده، سفید یا آبی کمرنگ تابستانی از میان باغ و در خیابان میگذشت
با لذت تماشا میکردند. این اولین سالی بود که خانم ریچوتی دختر را با خود به سفر میبرد
_ زیرا آنها در پادووا تا اندازهای منزوی زندگی میکردند _، و نور خفیف ناامیدی که
او هنگام مواجه گشتن با آشنایان در هتل به خاطر مورد توجه قرار گرفتن دخترش و در سایه
قرار گرفتن وی با آن روبرو میگردید به او خوب میآمد. البته خانم ریچوتی تا حال همیشه
مادر خوبی بود، اما نه مادری بدون داشتن مطالبات پنهانی برای سرنوشت و آینده خویش؛
حالا او شروع کرده بود این امیدهای خاموش را از خود دور سازد و با آنها دختر کوچکش
را بیاراید، مانند مادر خوبی که زیور زمان عروسیش را از گردن باز میکند و به گردن
دختر رشد یافتهاش میآویزد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر