داستان‏‌های عشقی.(82)


عروس.
خانم ریچوتی که با دخترش مارگریتا به تازگی در هتل والداشتترهوف در برونن اقامت گزیده بود به آن دسته از زنان نرم و مو طلائی و کمی کُند ایتالیائی تعلق داشت که اغلب در حوالی ونیز و در لومباردی دیده می‌‏شوند. او انگشترهای زیاد و زیبائی در انگشتان کوچک کوتاه و چاقش حمل می‏‌کرد و قدم برداشتن کاملاً ویژه‌‏اش که می‌‏توانست ابتدا یک حرکت جهنده‏-شادابانه نامیده شود پس از چند لحظه خود را آشکارا هرچه بیشتر و بیشتر به نوعی از حرکت توسعه می‌‏داد که اردک‏وار راه رفتن نام دارد. خوش‏پوش بود و ظاهراً روزگاری به محترم شمرده شدن عادت داشت و نماینده خوبی برای ایفای این نقش بود، لباس‏‌های شیک بر تن می‌‏کرد و گاهی شب‏‌ها به همراه پیانو با صدائی آموزش دیده و کمی احساساتی در حالی که با بازوان کوتاه و چاق و دست‏‌هائی کاملاً به جلو کشیده شده نُت را از خود دور نگاه می‏‌داشت آواز می‌‏خواند. او اهل پادووا بود، جائی که شوهر وفات یافته‌‏اش زمانی یک تاجر و سیاست‏مدار معروفی بوده است. او پیش شوهر خود در فضائی شکوفا از خوش‌خُلقی و بسیار بیش از حد شرایط مالی‏‌اش زندگی می‏‌کرده و بعد از مرگ وی نیز با جسارتی مأیوسانه به این کار ادامه می‏‌داد.
با این همه اگر که او دختر کوچک و زیبایش مارگریتا، دختر نوجوانی که از زمان ورودشان به هتل تا حال هنوز با کمی کم خونی و بی‏‌اشتهائی دست به گریبان بود را همراه خود نمی‏‌داشت به زحمت می‌‏توانست برایمان جالب باشد. او دختری جذاب و باریک اندام بود، موجودی ساکت و رنگ‌پریده با موهائی پر پشت به رنگ بور تیره، و همه او را وقتی با لباس ساده، سفید یا آبی کمرنگ تابستانی از میان باغ و در خیابان می‏‌گذشت با لذت تماشا می‌‏کردند. این اولین سالی بود که خانم ریچوتی دختر را با خود به سفر می‏‌برد _ زیرا آنها در پادووا تا اندازه‌‏ای منزوی زندگی می‏‌کردند _، و نور خفیف ناامیدی که او هنگام مواجه گشتن با آشنایان در هتل به خاطر مورد توجه قرار گرفتن دخترش و در سایه قرار گرفتن وی با آن روبرو می‏‌گردید به او خوب می‏‌آمد. البته خانم ریچوتی تا حال همیشه مادر خوبی بود، اما نه مادری بدون داشتن مطالبات پنهانی برای سرنوشت و آینده خویش؛ حالا او شروع کرده بود این امیدهای خاموش را از خود دور سازد و با آنها دختر کوچکش را بیاراید، مانند مادر خوبی که زیور زمان عروسیش را از گردن باز می‏‌کند و به گردن دختر رشد یافته‌‏‏اش می‌‏آویزد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر