وداع.(1)


این آن چیزی‏‌ست که من در اصل می‌‏خواستم با تو در میان بگذارم. از زمان دانستن این خبر در اینجا مانند فردی زندگی می‏‌کنم که در حال وداع کردن است. یک حالت غریبی‌‏‏ست که آدم را به داشتن بعضی از افکار برمی‏‌انگیزاند و عجیب آنکه با خود فقط درد به همراه ندارد. تو منطقه و تپه‏‌های ما و خانه کوچکم را با آن منظره وسیع گندم‏زارها و علف‏زارهایش می‌‏شناسی. تمام اینها را حالا من تماشا می‏‌کنم و متوجه می‏‌گردم که در این سال‏‌ها چه مقدار زیادی از آنها برایم ناشناس مانده بودند. بنابراین باید حالا با تمام آنها خیلی خوب و دقیق آشنا شوم تا بعداً مجبور به زندگی در جهانی ناآشنا نگردم، بلکه بدون چشم هم بتوانم خود را در آن بومی احساس کنم. من در این اطراف قدم می‌‏زنم و اغلب متعجب می‏‌گردم از اینکه این همه چیز برای تماشا کردن وجود دارد، البته اگر آدم حقیقتاً یک بار <تا جائی که پلک‌ها قادرند> بنوشد. در این حال شاید حتی از پوچی مضحکی هم لذت ببرم. چون ببین، من نمی‌‏توانم به خودم کمک کنم، اما در حین این وداع و این آخرین حظ بصرِ حریص چنین به نظرم می‏‌آید که انگار یک هنرمند واقعی در من گم شده است، که انگار مشاهده کردن را کاملاً طور ویژه‌‏ای می‏‌فهمم. یا شاید هم چون حالا در وضعیت استثنائی و اندوهگینی قرار گرفته‌‏ام جهان را آنطوری می‌‏بینم که یک شاعر همیشه می‏‌بیند. و به این خاطر با وجود حضور درد لذت هم می‏‌برم.
یک مزرعه جو و درخت توسکائی که می‌‏دانم تا چند ماه دیگر هرگز قادر به دیدن‌شان نخواهم گشت کاملاً طوری دیگر از آنچه قبلاً خود را به من می‏‌نمایاندند دیده می‌‏گردند. ناگهان همه چیز، حتی شبکه ریشه‌‏ها بر روی یک جاده خاکیِ حاشیه جنگل ناگهان با ارزش می‌‏گردند و نگاه کردن‌شان گوارا و لذتبخش است. هر شاخه درخت بلوط و هر هدهدی در پرواز زیبا و شگفت‏‌انگیز است، بیانگر یکی از اندیشه‏‌های خلقت‏ است، وجود دارد، زنده است، آنجاست و تنها با بودن خود واقعیت خویش را توجیه می‌‏کند، که یک معجزه و یک شادی می‌‏باشد. و هنگامی که من یه این فکر می‏‌کنم که تمام این چیزها باید به زودی ناپدید گردند، آنها برایم به صورت تصویر درمی‏‌آیند، اتفاقات با نشاط خود را از دست می‌‏دهند و به ایده و سمبول‏ تبدیل می‌‏گردند و ارزش جاودانه آثار هنری را از آن خود می‌‏سازند. این بقدری عجیب و شگفت‏‌انگیز است که اغلب ترس و وضعیت حزن‌‏آورم برای ساعت‌‏ها کاملاً گم می‏‌گردند. گاهی مزارع متعددی را در دوردست چنان خلاصه شده و چنان اساسی ساده گردیده می‌‏بینم که شاید فقط نقاشان بزرگ بتوانند آن را نشان دهند. و گاهی به چیزهای کوچک می‌‏نگرم، به علف‏‌ها و حشرات، به پوست یک درخت یا به یک قطعه سنگ سیلیس، که تأثیرش بر من اندک نیست، من رنگ‏‌ها را می‏‌بینم و مانند یک نقاش آنها را مطالعه و بررسی می‏‌کنم، من بدن می‏‌بینم و از این تماشای منقلب کننده مانند داشتن استعداد ارزشمندی لذت می‌‏برم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر