این آن چیزیست که من در اصل میخواستم با تو در میان بگذارم.
از زمان دانستن این خبر در اینجا مانند فردی زندگی میکنم که در حال وداع کردن است.
یک حالت غریبیست که آدم را به داشتن بعضی از افکار برمیانگیزاند و عجیب آنکه با
خود فقط درد به همراه ندارد. تو منطقه و تپههای ما و خانه کوچکم را با آن منظره وسیع
گندمزارها و علفزارهایش میشناسی. تمام اینها را حالا من تماشا میکنم و متوجه میگردم
که در این سالها چه مقدار زیادی از آنها برایم ناشناس مانده بودند. بنابراین باید
حالا با تمام آنها خیلی خوب و دقیق آشنا شوم تا بعداً مجبور به زندگی در جهانی ناآشنا
نگردم، بلکه بدون چشم هم بتوانم خود را در آن بومی احساس کنم. من در این اطراف قدم
میزنم و اغلب متعجب میگردم از اینکه این همه چیز برای تماشا کردن وجود دارد، البته
اگر آدم حقیقتاً یک بار <تا جائی که پلکها قادرند> بنوشد. در این حال شاید حتی
از پوچی مضحکی هم لذت ببرم. چون ببین، من نمیتوانم به خودم کمک کنم، اما در حین این
وداع و این آخرین حظ بصرِ حریص چنین به نظرم میآید که انگار یک هنرمند واقعی در من
گم شده است، که انگار مشاهده کردن را کاملاً طور ویژهای میفهمم. یا شاید هم چون حالا
در وضعیت استثنائی و اندوهگینی قرار گرفتهام جهان را آنطوری میبینم که یک شاعر همیشه
میبیند. و به این خاطر با وجود حضور درد لذت هم میبرم.
یک مزرعه جو و درخت توسکائی که میدانم تا چند ماه دیگر هرگز
قادر به دیدنشان نخواهم گشت کاملاً طوری دیگر از آنچه قبلاً خود را به من مینمایاندند
دیده میگردند. ناگهان همه چیز، حتی شبکه ریشهها بر روی یک جاده خاکیِ حاشیه جنگل
ناگهان با ارزش میگردند و نگاه کردنشان گوارا و لذتبخش است. هر شاخه درخت بلوط و هر
هدهدی در پرواز زیبا و شگفتانگیز است، بیانگر یکی از اندیشههای خلقت است، وجود دارد،
زنده است، آنجاست و تنها با بودن خود واقعیت خویش را توجیه میکند، که یک معجزه و یک
شادی میباشد. و هنگامی که من یه این فکر میکنم که تمام این چیزها باید به زودی ناپدید
گردند، آنها برایم به صورت تصویر درمیآیند، اتفاقات با نشاط خود را از دست میدهند
و به ایده و سمبول تبدیل میگردند و ارزش جاودانه آثار هنری را از آن خود میسازند.
این بقدری عجیب و شگفتانگیز است که اغلب ترس و وضعیت حزنآورم برای ساعتها کاملاً
گم میگردند. گاهی مزارع متعددی را در دوردست چنان خلاصه شده و چنان اساسی ساده گردیده
میبینم که شاید فقط نقاشان بزرگ بتوانند آن را نشان دهند. و گاهی به چیزهای کوچک مینگرم،
به علفها و حشرات، به پوست یک درخت یا به یک قطعه سنگ سیلیس، که تأثیرش بر من اندک
نیست، من رنگها را میبینم و مانند یک نقاش آنها را مطالعه و بررسی میکنم، من بدن
میبینم و از این تماشای منقلب کننده مانند داشتن استعداد ارزشمندی لذت میبرم.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر