داستان‌‏های عشقی.(77)


راینهارد بِرام نقاش. (1)
با آنکه خوانندۀ زیبا و نازپروردهْ زنِ سرد و مغروری بود اما به فوق‌‏العاده بودن این عشق پی برده و برایش حرمت قائل بود. یک مرد با نامی مشهور که دست‏نیافتنی و تقریباً به بی‏‌تفاوتی معروف است عاشق او شده بود.
او از نقاش می‌‏پرسد که آیا اجازه دیدن آتلیه‏‌اش را دارد، و او از زن دعوت می‌‏کند. او در اطاقی از خوانندۀ زیبا پذیرائی می‏‌کند که در ده سال گذشته بجز خود او و خدمتکارش کس دیگری داخل آن نگشته بوده است. حالا لیزا عکس‏‌ها و طرح‏‌هائی که نقاش تا حال به کسی نشان نداده بود را با چهره باهوش و دلپذیر و مغرورش با دقت تماشا می‏‌کرد.
بِرام می‏‌پرسد: "آیا از تعدادی از عکس‌‏ها خوشتان آمد؟"
"آه، از همشون."
"شما آنها را درک می‏‌کنید؟ منظورم این است که شما درک می‌‏کنید که بر من هنگام کشیدن آنها چه می‏‌گذشت؟ اینها بالاخره فقط عکس هستند، اما من بخاطر آنها خودم را خیلی به مشقت انداختم ..."
"عکس‌‏ها شگفت‌‏انگیزند."
"فقط چند تا عکس! واقعاً که برای نیمی از زندگی‏‌ام که بخاطرشان صرف شد کم هستند. نیمی از زندگی! اما اهمیتی ندارد _"
"آقای بِرام، شما می‌‏توانید افتخار کنید."
"افتخار، این کمی اغراق‌آمیز است. راضی بودن هم برایش زیادی‌ست. اما آدم هرگز راضی نیست. هنر هیچگاه کسی را راضی نمی‌‏سازد. اما همانطور که گفتم من مایلم عکسی را که خوشتان آمده به شما هدیه کنم."
"چه فکر می‏‌کنید؟ من اصلاً نمی‏‌تونم _"
"دوشیزه لیزا، من تمام این عکس‌‏ها را برای خودم کشیده‌‏ام. کسی اینجا نبود که بتوانم با آنها او را خوشحال کنم. حالا شما اینجائید و من خیلی دلم می‌‏خواهد می‌‏توانستم شما را به نحوی کمی خوشحال سازم، یک سلامی کوچک _می‌‏دانید_ از یک هنرمند به یک هنرمند دیگر. آیا واقعاً من این اجازه را ندارم؟ اگر قبول نکنید باعث تأسفم خواهد شد." لیزا با تعجب تسلیم می‌‏گردد، و او در همان روز عکس سپیدار را برای محبوبش می‌‏فرستد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر