راینهارد بِرام نقاش. (1)
با آنکه خوانندۀ زیبا و نازپروردهْ زنِ سرد و مغروری بود
اما به فوقالعاده بودن این عشق پی برده و برایش حرمت قائل بود. یک مرد با نامی مشهور
که دستنیافتنی و تقریباً به بیتفاوتی معروف است عاشق او شده بود.
او از نقاش میپرسد که آیا اجازه دیدن آتلیهاش را دارد،
و او از زن دعوت میکند. او در اطاقی از خوانندۀ زیبا پذیرائی میکند که در ده سال
گذشته بجز خود او و خدمتکارش کس دیگری داخل آن نگشته بوده است. حالا لیزا عکسها و
طرحهائی که نقاش تا حال به کسی نشان نداده بود را با چهره باهوش و دلپذیر و مغرورش
با دقت تماشا میکرد.
بِرام میپرسد: "آیا از تعدادی از عکسها خوشتان آمد؟"
"آه، از همشون."
"شما آنها را درک میکنید؟ منظورم این است که شما درک
میکنید که بر من هنگام کشیدن آنها چه میگذشت؟ اینها بالاخره فقط عکس هستند، اما من
بخاطر آنها خودم را خیلی به مشقت انداختم ..."
"عکسها شگفتانگیزند."
"فقط چند تا عکس! واقعاً که برای نیمی از زندگیام که
بخاطرشان صرف شد کم هستند. نیمی از زندگی! اما اهمیتی ندارد _"
"آقای بِرام، شما میتوانید افتخار کنید."
"افتخار، این کمی اغراقآمیز است. راضی بودن هم برایش
زیادیست. اما آدم هرگز راضی نیست. هنر هیچگاه کسی را راضی نمیسازد. اما همانطور که
گفتم من مایلم عکسی را که خوشتان آمده به شما هدیه کنم."
"چه فکر میکنید؟ من اصلاً نمیتونم _"
"دوشیزه لیزا، من تمام این عکسها را برای خودم کشیدهام.
کسی اینجا نبود که بتوانم با آنها او را خوشحال کنم. حالا شما اینجائید و من خیلی دلم
میخواهد میتوانستم شما را به نحوی کمی خوشحال سازم، یک سلامی کوچک _میدانید_ از
یک هنرمند به یک هنرمند دیگر. آیا واقعاً من این اجازه را ندارم؟ اگر قبول نکنید باعث
تأسفم خواهد شد." لیزا با تعجب تسلیم میگردد، و او در همان روز عکس سپیدار را
برای محبوبش میفرستد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر