داستان‏‌های عشقی.(74)


یک جنتلمن بر روی یخ.(2)
از آن روز به بعد مشوش و سخت مشغول نقشه کشیدن بودم. یک دختر را بوسیدن، این کار اما از تمام آرمان‏‌های کنونی‏‌ام برتر بودند، هم به خاطر خودِ بوسیدن و هم به این دلیل که بدون شک قانونِ آموزش آن را ممنوع و نامطلوب می‌‏شناخت. خیلی سریع بر من آشکار گشت که خدمت‌‏رسانیِ باشکوه به عشق در محل پاتیناژ تنها فرصت مناسب برایم می‏‌باشد. ابتدا کوشش کردم تا ظاهرم را تا آنجا که مقدور است موقرانه‏‌تر سازم. برای آرایش مو زمان و دقت کافی به کار می‌‏بردم، به طور رنج‌‏آوری مراقب تمیز بودن لباس‌‏هایم بودم، کلاه خزم را مؤدبانه تا نیمه پیشانی پائین می‌‏کشیدم و از خواهرانم شال گردن ابریشمی گلگون تمنا می‏‌کردم. در عین حال شروع به سلام دادن به دختران واجد شرایط آن محل کردم و گمان می‌‏بردم که این محبت غیرمعمولم در حقیقت با شگفتی اما با رضایت روبرو گردیده است.
خیلی سخت‏‌تر اما برقراری اولین رابطه و پیوند بود، زیرا که من در زندگیم هنوز دختری را «متعهد» نساخته بودم. من سعی می‏‌کردم دوستانم را در هنگام انجام این آئین اولیه استراق سمع کنم. بعضی‏‌ها فقط سر فرود می‏‌آوردند و دست‌شان را برای دست دادن دراز می‏‌کردند، عده‏‌ای از آنها چیزی بی‌مفهوم را با لکنت بر زبان می‌آوردند، به مراتب اما بیشترشان این عبارت زیبا را به کار می‏‌بردند: "آیا افتخار دارم؟" این فرمول مرا بسیار تحت تأثیر قرار می‏‌داد و من آن را تمرین می‌کردم، به این نحو که در خانه روبروی اجاق دیواری اتاقم تعظیم می‌‏کردم و عبارات با شکوه را به زبان می‌‏آوردم.
روزِ برداشتن وحشتناکِ اولین قدم فرا رسیده بود. همین دیروز افکاری تبلیغاتی داشتم، اما بدون آنکه جرأت کمی به خرج داده باشم بی‏‌نتیجه به خانه بازگشتم. امروز تصمیم گرفتم کاری را که انتظار برآورده شدنش را میکشم و مرا به وحشت می‏‌اندازد بی چون و چرا انجام دهم. با تپش قلب، تا سر حد مرگ مضطرب و مانند جنایتکاری به سمت محل پاتیناژ می‏‌روم، به گمانم هنگام پوشیدن کفش پاتیناژ دست‌‏هایم می‌‏لرزیدند. و بعد با یک قوس گسترده و دستانی گشوده و با تلاش برای حفظ باقیمانده‏ اطمینان همیشگی و بدیهیات در چهره‏‌ام خود را داخل جمعیت می‏‌اندازم. دو بار مسیر طولانی محل پاتیناژ را با آخرین سرعت طی کردم، و هوای تیز و حرکات تند مایۀ تسکینم بودند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر