یک جنتلمن بر روی یخ.(2)
از آن روز به بعد مشوش و سخت مشغول نقشه کشیدن بودم. یک دختر
را بوسیدن، این کار اما از تمام آرمانهای کنونیام برتر بودند، هم به خاطر خودِ بوسیدن
و هم به این دلیل که بدون شک قانونِ آموزش آن را ممنوع و نامطلوب میشناخت. خیلی سریع
بر من آشکار گشت که خدمترسانیِ باشکوه به عشق در محل پاتیناژ تنها فرصت مناسب برایم
میباشد. ابتدا کوشش کردم تا ظاهرم را تا آنجا که مقدور است موقرانهتر سازم. برای
آرایش مو زمان و دقت کافی به کار میبردم، به طور رنجآوری مراقب تمیز بودن لباسهایم
بودم، کلاه خزم را مؤدبانه تا نیمه پیشانی پائین میکشیدم و از خواهرانم شال گردن ابریشمی
گلگون تمنا میکردم. در عین حال شروع به سلام دادن به دختران واجد شرایط آن محل کردم
و گمان میبردم که این محبت غیرمعمولم در حقیقت با شگفتی اما با رضایت روبرو گردیده
است.
خیلی سختتر اما برقراری اولین رابطه و پیوند بود، زیرا که
من در زندگیم هنوز دختری را «متعهد» نساخته بودم. من سعی میکردم دوستانم را در هنگام
انجام این آئین اولیه استراق سمع کنم. بعضیها فقط سر فرود میآوردند و دستشان را برای
دست دادن دراز میکردند، عدهای از آنها چیزی بیمفهوم را با لکنت بر زبان میآوردند،
به مراتب اما بیشترشان این عبارت زیبا را به کار میبردند: "آیا افتخار دارم؟"
این فرمول مرا بسیار تحت تأثیر قرار میداد و من آن را تمرین میکردم، به این نحو که
در خانه روبروی اجاق دیواری اتاقم تعظیم میکردم و عبارات با شکوه را به زبان میآوردم.
روزِ برداشتن وحشتناکِ اولین قدم فرا رسیده بود. همین دیروز
افکاری تبلیغاتی داشتم، اما بدون آنکه جرأت کمی به خرج داده باشم بینتیجه به خانه
بازگشتم. امروز تصمیم گرفتم کاری را که انتظار برآورده شدنش را میکشم
و مرا به وحشت میاندازد بی چون و چرا انجام دهم. با تپش قلب، تا سر حد مرگ مضطرب و
مانند جنایتکاری به سمت محل پاتیناژ میروم، به گمانم هنگام پوشیدن کفش پاتیناژ دستهایم
میلرزیدند. و بعد با یک قوس گسترده و دستانی گشوده و با تلاش برای حفظ باقیمانده
اطمینان همیشگی و بدیهیات در چهرهام خود را داخل جمعیت میاندازم. دو بار مسیر طولانی
محل پاتیناژ را با آخرین سرعت طی کردم، و هوای تیز و حرکات تند مایۀ تسکینم بودند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر