داستان‌‏های عشقی.(79)


راینهارد بِرام نقاش. (3)
ده روز می‏‌گذرد و او هنوز شروع به کار نکرده بود. بعد او خود را مجبور ساخت و چهارچوبی را به کرباس کشید و پس از کشیدن دو سه طرح آن را دور انداخت. او دیگر نمی‌‏توانست نقاشی کند. پایه‏‌های آن همت زاهدانه برای کار کردن، آن کمین منزوی و کنجکاو بر روی خطوط ناواضح، آن نورهای شکسته، آن فُرم‌های تحلیل رفته‏ و تمام آن هنر اوقات زاهدی و گوشه‌نشینی سالیان دراز به لرزه افتاده، قطع گشته و شاید هم گم گردیده بود. حالا چیز دیگری وجود داشت که او را مشغول می‏‌ساخت، چیزی برخلاف آنچه او خوابش را می‏‌دید، چیزی دیگر که شبیه به آرزوهایش نبود. ممکن است آدم‏‌هائی وجود داشته باشند که بتوانند خود را تقسیم کنند، که مهارت‌‏ها و زندگی‌‏شان متنوع باشد؛ برام اما فقط یک روح، فقط یک عشق و فقط یک نیرو داشت.
زن زیبا اتفاقاً در خانه تنها بود وقتی که نقاش به دیدارش رفت. و وقتی او داخل گشت و دستش را برای دست دادن دراز کرد لیزا وحشت‏زده گشت. مرد نقاش پیر دیده می‏‌شد و ظاهری نامرتب داشت، و زمانی که زن با نگاه برافروخته و رنجورش روبرو می‌‏گردد، پی می‌‏برد که بازی کردن با این مرد بازی خطرناکی بوده است.
"آقای بِرام، شما از سفر برگشتید؟"
"بله، دوشیزه لیزا، من آمده‌‏ام تا با شما صحبت کنم. خیلی مایل بودم از این کار چشم‏پوشی کنم، می‏‌بخشید اما متأسفانه نشد. من باید از شما خواهش کنم که به حرف‏‌هایم گوش بدهید."
"بسیار خوب، اگر اصرار دارید. گرچه -"
"ممنونم. حرف من زیاد طول نخواهد کشید. شما مطلعید که من شما را دوست می‏‌دارم. قبلاً هم یک بار به شما گفتم که من دیگر بدون شما نمی‏‌توانم زندگی کنم. حالا اما می‌‏دانم که آن حرفم حقیقت دارد. من در این بین کوشش کردم بدون شما زندگی کنم. من دوباره خودم را به کارم مشغول ساختم. قبل از اینکه شما را بشناسم ده سال تمام کار من نقاشی کردن بود و بجز نقاشی کار دیگری انجام نمی‏‌دادم. حالا می‏‌خواستم دوباره به این کار بپردازم، آرام باشم و نقاشی بکشم، به هیچ چیز بجز نقاشی فکر نکنم و آرزوی داشتن چیزی را به دل راه ندهم. اما قادر به این کار نگشتم."
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر