راینهارد بِرام نقاش. (3)
ده روز میگذرد و او هنوز شروع به کار نکرده بود. بعد او
خود را مجبور ساخت و چهارچوبی را به کرباس کشید و پس از کشیدن دو سه طرح آن را دور
انداخت. او دیگر نمیتوانست نقاشی کند. پایههای آن همت زاهدانه برای کار کردن، آن
کمین منزوی و کنجکاو بر روی خطوط ناواضح، آن نورهای شکسته، آن فُرمهای تحلیل رفته
و تمام آن هنر اوقات زاهدی و گوشهنشینی سالیان دراز به لرزه افتاده، قطع گشته و شاید
هم گم گردیده بود. حالا چیز دیگری وجود داشت که او را مشغول میساخت، چیزی برخلاف آنچه
او خوابش را میدید، چیزی دیگر که شبیه به آرزوهایش نبود. ممکن است آدمهائی وجود داشته
باشند که بتوانند خود را تقسیم کنند، که مهارتها و زندگیشان متنوع باشد؛ برام اما
فقط یک روح، فقط یک عشق و فقط یک نیرو داشت.
زن زیبا اتفاقاً در خانه تنها بود وقتی که نقاش به دیدارش
رفت. و وقتی او داخل گشت و دستش را برای دست دادن دراز کرد لیزا وحشتزده گشت. مرد
نقاش پیر دیده میشد و ظاهری نامرتب داشت، و زمانی که زن با نگاه برافروخته و رنجورش
روبرو میگردد، پی میبرد که بازی کردن با این مرد بازی خطرناکی بوده است.
"آقای بِرام، شما از سفر برگشتید؟"
"بله، دوشیزه لیزا، من آمدهام تا با شما صحبت کنم.
خیلی مایل بودم از این کار چشمپوشی کنم، میبخشید اما متأسفانه نشد. من باید از شما
خواهش کنم که به حرفهایم گوش بدهید."
"بسیار خوب، اگر اصرار دارید. گرچه -"
"ممنونم. حرف من زیاد طول نخواهد کشید. شما مطلعید که
من شما را دوست میدارم. قبلاً هم یک بار به شما گفتم که من دیگر بدون شما نمیتوانم
زندگی کنم. حالا اما میدانم که آن حرفم حقیقت دارد. من در این بین کوشش کردم بدون
شما زندگی کنم. من دوباره خودم را به کارم مشغول ساختم. قبل از اینکه شما را بشناسم
ده سال تمام کار من نقاشی کردن بود و بجز نقاشی کار دیگری انجام نمیدادم. حالا میخواستم
دوباره به این کار بپردازم، آرام باشم و نقاشی بکشم، به هیچ چیز بجز نقاشی فکر نکنم
و آرزوی داشتن چیزی را به دل راه ندهم. اما قادر به این کار نگشتم."
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر