داستان‏‌های عشقی.(80)


راینهارد بِرام نقاش.(4)
"مؤفق نشدید نقاشی بکشید؟"
"نه. تعادلم برقرار نبود، درک می‏‌کنید. پیش از این نقاشی کردن تنها کار من بود، نگرانی و عشق من بود، آرزو و رضایتم بود. فکر می‌‏کردم که اگر موفق شوم تعدادی از آن نوع عکس‌‏هائی بکشم که کسی تا حال قادر به کشیدنشان نشده باشد زندگیم به اندازه کافی زیبا و ثروتمند خواهد گشت. به این دلیل کارهایم خوب بودند. و حالا آرزو و اشتیاقم به چیزی دیگر کشیده شده است. حالا دیگر بجز شما هیچ آرزوئی ندارم، و چیزی که من با کمال میل بخاطر شما از آن نگذرم وجود ندارد. لیزا، من به این خاطر دوباره آمده‌‏ام. اگر که بخواهید متعلق به من باشید این مقدار اندک نقاشی هم دیگر برایم بی‌‏اهمیت خواهد گشت. _ بنابراین به من پاسخ بدهید! آنطور که قبلاً بین ما گذشت دیگر قابل قبول نیست. من خودم را آنطور که شما مرا می‏‌خواهید به شما تقدیم می‏‌کنم. اگر که مایل به ازدواج نباشید، می‏‌توانیم بدون ازدواج با هم باشیم. انتخاب با شماست."
"بنابراین شما از من تقاضای ازدواج می‌‏کنید!"
"اگر که شما بخواهید، بله. من دیگر جوان نیستم، اما من هرگز در زندگی‌ام عاشق زنی نبوده‏‌ام، و آنچه از گرما و پرستاری و وفاداری برای بخشیدن دارم تنها متعلق به شماست. _ من ثروتمندم. _"
"اوه _"
"می‏‌بخشید. منظورم فقط این است که من برای مخارج زندگی احتیاجی به نقاشی کردن ندارم. لیزا، آیا واقعاً نمی‏‌توانید مرا درک کنید؟ نمی‏‌بیند که من زندگیم را در دست شما قرار می‌‏دهم. چیزی بگوئید!"
سکوت ناگواری برقرار می‏‌گردد. زن جرأت نگاه کردن به نقاش را نداشت و او را نیمه دیوانه می‏‌پنداشت. عاقبت زن صحبت می‏‌کند، محتاط و دوستانه. اما او با اولین کلمه متوجه می‏‌گردد. لیزا وانمود می‏‌کند که چه زیاد او وی را به تعجب واداشته است و چه اندازه سؤالش برای تمام زندگی او مهم می‏‌باشد. و برای متقاعد کردن نقاش مانند جوانک بی‏‌پروائی که آدم نمی‌‏تواند آرزویش را با کلمه‌‏ای رد کند صحبت می‌‏کرد و نقاش لبخند می‏‌زد.
بِرام می‏‌گوید: "شما خیلی مهربانید. شما برای من نگرانید، و همینطور کمی هم از من می‏‌ترسید. آیا درست می‌‏گویم؟
لیزا مضطرب به او نگاه می‏‌کرد. او ادامه می‏‌دهد.
"من از شما متشکرم دوشیزه لیزا. شما نمی‏‌خواستید مستقیماً جواب منفی بدهید. اما من متوجه شدم. من از شما ممنونم، خداحافظ و زندگی خوبی داشته باشید!"
لیزا سعی می‏‌کند او را از رفتن بازدارد.
او می‏‌گوید: "نه. اجازه بدهید بروم! من نمی‏‌خواهم بروم تا خود را با خوردن زهر مسموم سازم. نه واقعاً. خداحافظ!"
لیزا دستش را برای خداحافظی سوی او می‏‌گیرد. او آن را محکم در دستش نگاه می‌‏دارد و بعد بدون تعظیم کردن به سمت لبانش می‏‌برد، لحظه‌‏ای می‏‌اندیشد و بعد ناگهان دست لیزا را رها می‏‌کند و خارج می‏‌گردد. در راه دهلیز حتی به خدمتکار انعام هم می‏‌دهد.
ــ تمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر