راینهارد بِرام نقاش.(4)
"مؤفق نشدید نقاشی بکشید؟"
"نه. تعادلم برقرار نبود، درک میکنید. پیش از این نقاشی
کردن تنها کار من بود، نگرانی و عشق من بود، آرزو و رضایتم بود. فکر میکردم که اگر
موفق شوم تعدادی از آن نوع عکسهائی بکشم که کسی تا حال قادر به کشیدنشان نشده باشد
زندگیم به اندازه کافی زیبا و ثروتمند خواهد گشت. به این دلیل کارهایم خوب بودند. و
حالا آرزو و اشتیاقم به چیزی دیگر کشیده شده است. حالا دیگر بجز شما هیچ آرزوئی ندارم،
و چیزی که من با کمال میل بخاطر شما از آن نگذرم وجود ندارد. لیزا، من به این خاطر
دوباره آمدهام. اگر که بخواهید متعلق به من باشید این مقدار اندک نقاشی هم دیگر برایم
بیاهمیت خواهد گشت. _ بنابراین به من پاسخ بدهید! آنطور که قبلاً بین ما گذشت دیگر
قابل قبول نیست. من خودم را آنطور که شما مرا میخواهید به شما تقدیم میکنم. اگر که
مایل به ازدواج نباشید، میتوانیم بدون ازدواج با هم باشیم. انتخاب با شماست."
"بنابراین شما از من تقاضای ازدواج میکنید!"
"اگر که شما بخواهید، بله. من دیگر جوان نیستم، اما
من هرگز در زندگیام عاشق زنی نبودهام، و آنچه از گرما و پرستاری و وفاداری برای بخشیدن
دارم تنها متعلق به شماست. _ من ثروتمندم. _"
"اوه _"
"میبخشید. منظورم فقط این است که من برای مخارج زندگی
احتیاجی به نقاشی کردن ندارم. لیزا، آیا واقعاً نمیتوانید مرا درک کنید؟ نمیبیند
که من زندگیم را در دست شما قرار میدهم. چیزی بگوئید!"
سکوت ناگواری برقرار میگردد. زن جرأت نگاه کردن به نقاش
را نداشت و او را نیمه دیوانه میپنداشت. عاقبت زن صحبت میکند، محتاط و دوستانه. اما
او با اولین کلمه متوجه میگردد. لیزا وانمود میکند که چه زیاد او وی را به تعجب واداشته
است و چه اندازه سؤالش برای تمام زندگی او مهم میباشد. و برای متقاعد کردن نقاش مانند
جوانک بیپروائی که آدم نمیتواند آرزویش را با کلمهای رد کند صحبت میکرد و نقاش
لبخند میزد.
بِرام میگوید: "شما خیلی مهربانید. شما برای من نگرانید،
و همینطور کمی هم از من میترسید. آیا درست میگویم؟
لیزا مضطرب به او نگاه میکرد. او ادامه میدهد.
"من از شما متشکرم دوشیزه لیزا. شما نمیخواستید مستقیماً
جواب منفی بدهید. اما من متوجه شدم. من از شما ممنونم، خداحافظ و زندگی خوبی داشته
باشید!"
لیزا سعی میکند او را از رفتن بازدارد.
او میگوید: "نه. اجازه بدهید بروم! من نمیخواهم بروم
تا خود را با خوردن زهر مسموم سازم. نه واقعاً. خداحافظ!"
لیزا دستش را برای خداحافظی سوی او میگیرد. او آن را محکم
در دستش نگاه میدارد و بعد بدون تعظیم کردن به سمت لبانش میبرد، لحظهای میاندیشد
و بعد ناگهان دست لیزا را رها میکند و خارج میگردد. در راه دهلیز حتی به خدمتکار
انعام هم میدهد.
ــ تمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر