داستان‏‌های عشقی.(76)


راینهارد بِرام نقاش.
یکی از عجیب‌‏ترین ستایشگران لیزا خوانندۀ زیبا، راینهارد بِرام نقاش معروف بود.
هنگامی که او لیزا را شناخت چهل و چهار سال داشت و پیش از آن بیش از ده سال زندگی‌‏ای زاهدانه و گوشه‌نشینانه‏ اختیار کرده بود. او بعد از سال‏‌ها اتلاف وقت بیهوده و عیاشی در زندگی‏‌ای پرهیزکارانه فرو رفته بود و هنگام کار هنری چنین به نظرش می‌‏آمد که تمام رابطه‏‌های زندگی روزانه از پیش او گم شده‏‌اند. با تمام توان کار می‏‌کرد و محاوره و معاشرت را فراموش کرده بود، در خوردن وعده‌‏های غذا غفلت می‌‏ورزید، اجازه داده بود تا ظاهرش در اثر اهمال زشت دیده شود و خیلی زود به فردی کاملاً فراموش گشته تبدیل شده بود. با این حال ناامیدانه نقاشی می‏‌کرد. او تقریباً بجز از لحظه‌‏های غروب آفتاب، از زوال ترکیبها و از نبرد اشکال اجمالی با تاریکی ویرانگر چیزی نمی‏‌کشید.
او پُلی بر رودخانه که به زحمت دیده می‏‌شد و اولین فانوس بر روی آن شعله‌‏ور بود کشید. او یک سپیدار کشید که در غروب آفتاب محو گشته بود و تنها نوک آن در سیاهیِ مات شب به چشم می‏‌آمد. و عاقبت جاده کنار یک شهر در شروع شب پائیزی را کشید، یک تصویر فوق‏‌العاده ساده از انبوهی تاریکی. با این نقاشی او مشهور می‏‌گردد و از آن به بعد به عنوان استاد به حساب می‌‏آمد، اما به نظر می‏‌آمد که این برای او زیاد مهم نمی‌‏باشد.
با این حال حالا غالباً مردم پیش او می‌‏آمدند، و از آنجائی که او استعداد دل شکستن نداشت، بنابراین به آرامی و با بی‌میلی دوباره گرفتار مهمانی‏‌های کوچک اما خیلی ممتاز می‏‌گردد که او اغلب در آنها خاموش شرکت می‏‌جست. در آتلیه‌‏اش به روی همه مراجعه‌کنندگان بسته مانده بود. حالا دیگر از مواجه گشتن او با لیزا چند هفته می‌‏گذشت و زاهد گوشه‌گیر و کمی پیر شده با شور و شوقی که دیر به سراغش آمده بود عاشق این زن زیبارو و عجیب می‌‏گردد. زن حدود بیست و پنج سال سن داشت، باریک اندام و دارای یک زیبائی خالص سلتی بود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر