عروس.(2)
تمام اینها خانم ریچوتی را خیلی ناخشنود ساخته بود، و روزهائی
وجود داشتند که مانند فردی که به او توهین شده باشد با خشم میغرید، در حالی که مارگریتا
اشگآلود دیده میشد و آقای استاتنفوس با چهرهای گرفته در ایوان ویسکی مینوشید. با
این حال پسر و دختر به زودی عهد بستند که از هم دست نکشند، و هنگامی که خانم ریچوتی در
یک صبح شرجی به دخترش میگوید که معاشرت صمیمی او با چایکار جوان شهرتش را لکهدار
خواهد ساخت و اصلاً مردی بدون ثروت فراوان برای او غیرقابل قبول است، در این وقت مارگریتای
جذاب خود را در اتاقش حبس میکند و یک شیشه ماده پاککننده را که فکر میکرد سمی باید
باشد تا ته سرمیکشد، اما در اثر آن فقط اشتهای کمی به جا آمدهاش دوباره کاملاً از
بین میرود و رنگ چهرهاش را به اندازه یک سایه پریدهتر و روحانیتر میسازد.
درست در همان روز بعد از آنکه مارگریتا ساعتها رنجور و درمانده
بر روی تخت به سر میبرد و مادرش با آقای استاتنفوس در قایقی کرایهای یک مذاکره طولانی
انجام دادند نامزدی آنها انجام گرفت و روز بعد مردم دیدند که مرد پُر انرژیِ آن سوی اقیانوس
صبحانه خود را در کنار میز آن دو خانم صرف میکند. مارگریتا خوشبخت بود؛ مادرش اما
برعکس این نامزدی را گرچه ضروری به حساب میآورد اما به موقتی بودن این شر امیدوار
بود و فکر میکرد <بالاخره کسی از این ماجرا خبر ندارد و اگر به زودی موقعیت بهتری
دست بدهد چون داماد در مسافتی دور در سیلان به سر میبرد دیگر احتیاج به سؤال کردن
از وی نخواهد بود>، و به این جهت اصرار میورزید که استاتنفوس بازگشتش را به تأخیر
نیندازد، و وقتی نامزد دخترش این تقاضا را بر زبان آورد که در همین تابستان مارگریتا
به ازدواج او در آید و او همسر جوانش را با خود به هندوستان ببرد او را به فسخ نامزدی
تهدید کرد.
استاتنفوس مجبور به اطاعت کردن بود و او آن را با سائیدن
دندان بهم پذیرفت، زیرا که از همان لحظه اول نامزدی هر دو خانم ریچیوتی انگار به هم
وصل باشند دیده میشدند و او میبایست برای پنج دقیقه تنها بودن با نامزد خود پشت
سر هم نیرنگ بزند. استاتنفوس برای نامزدش مارگریتا در لوسرن زیباترین هدایای عروسی
را میخرد، کمی بعد از آن اما به وسیله تلگرافی اداری از او خواسته میشود که به انگلیس
برود و او نامزد زیبایش را دوباره وقتی میبیند که همراه با مادرش در ایستگاه قطار
در جنووا به استقبال او آمده
بودند تا یک شب را به همراهش بگذرانند و او را صبح زود روز بعد تا بندر مشایعت کنند.
او از روی پلههای ورود که پشت سر او به داخل کشتی کشیده
میشود رو به پائین فریاد میزد: "من حداکثر تا سه سال دیگر برمیگردم و بعد
عروسی انجام میگیرد". سپس ارکستر کشتی شروع به نواختن میکند و کشتی بخاری للوید آهسته از بندر فاصله
میگیرد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر