داستان‌‏های عشقی.(84)


عروس.(2)
تمام اینها خانم ریچوتی را خیلی ناخشنود ساخته بود، و روزهائی وجود داشتند که مانند فردی که به او توهین شده باشد با خشم می‌‏غرید، در حالی که مارگریتا اشگ‌‏آلود دیده می‏‌شد و آقای استاتنفوس با چهره‏‌ای گرفته در ایوان ویسکی می‏‌نوشید. با این حال پسر و دختر به زودی عهد بستند که از هم دست نکشند، و هنگامی که خانم ریچوتی در یک صبح شرجی به دخترش می‌‏گوید که معاشرت صمیمی او با چای‏کار جوان شهرتش را لکه‌دار خواهد ساخت و اصلاً مردی بدون ثروت فراوان برای او غیرقابل قبول است، در این وقت مارگریتای جذاب خود را در اتاقش حبس می‏‌کند و یک شیشه ماده پاک‌کننده را که فکر می‏‌کرد سمی‏ باید باشد تا ته سرمی‌‏کشد، اما در اثر آن فقط اشتهای کمی به جا آمده‌‏اش دوباره کاملاً از بین می‌رود و رنگ چهره‏‌اش را به اندازه یک سایه پریده‌‏تر و روحانی‏‌تر می‌‏سازد.
درست در همان روز بعد از آنکه مارگریتا ساعت‌‏ها رنجور و درمانده بر روی تخت به سر می‏‌برد و مادرش با آقای استاتنفوس در قایقی کرایه‌‏ای یک مذاکره طولانی انجام دادند نامزدی آنها انجام گرفت و روز بعد مردم دیدند که مرد پُر انرژیِ آن سوی اقیانوس صبحانه خود را در کنار میز آن دو خانم صرف می‏‌کند. مارگریتا خوشبخت بود؛ مادرش اما برعکس این نامزدی را گرچه ضروری به حساب می‏‌آورد اما به موقتی بودن این شر امیدوار بود و فکر می‌‏کرد <بالاخره کسی از این ماجرا خبر ندارد و اگر به زودی موقعیت بهتری دست بدهد چون داماد در مسافتی دور در سیلان به سر می‌‏برد دیگر احتیاج به سؤال کردن از وی نخواهد بود>، و به این جهت اصرار می‏‌ورزید که استاتنفوس بازگشتش را به تأخیر نیندازد، و وقتی نامزد دخترش این تقاضا ‏را بر زبان آورد که در همین تابستان مارگریتا به ازدواج او در آید و او همسر جوانش را با خود به هندوستان ببرد او را به فسخ نامزدی تهدید کرد.
استاتنفوس مجبور به اطاعت کردن بود و او آن را با سائیدن دندان بهم پذیرفت، زیرا که از همان لحظه اول نامزدی هر دو خانم ریچیوتی انگار به هم وصل باشند‏ دیده می‏‌شدند و او می‌‏بایست برای پنج دقیقه تنها بودن با نامزد خود پشت سر هم نیرنگ بزند. استاتنفوس برای نامزدش مارگریتا در لوسرن زیباترین هدایای عروسی را می‏‌خرد، کمی بعد از آن اما به وسیله تلگرافی اداری از او خواسته می‌‏شود که به انگلیس برود و او نامزد زیبایش را دوباره وقتی می‏‌بیند که همراه با مادرش در ایستگاه قطار در جنووا به استقبال او آمده بودند تا یک شب را به همراهش بگذرانند و او را صبح زود روز بعد تا بندر مشایعت کنند.
او از روی پله‏‌های ورود که پشت سر او به داخل کشتی کشیده می‏‌شود رو به پائین فریاد می‏‌زد: "من حداکثر تا سه سال دیگر برمی‏‌گردم و بعد عروسی انجام می‏‌گیرد". سپس ارکستر کشتی شروع به نواختن می‏‌کند و کشتی بخاری للوید آهسته از بندر فاصله می‏‌گیرد.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر