داستان‏‌های عشقی.(83)


عروس.(1)
از همان ابتدا مردان زیادی به دختر بلوند و باریک‌اندام از پادووا علاقه نشان می‌‏دادند. مادر اما هشیار بود و پاسداری می‏‌داد و خود را با حصاری از مطالبات سفت و سخت که برخی از داوطلبان را می‏‌ترساند احاطه ساخته بود. دخترش باید مردی را به دست می‌‏آورد که در پیشش به او خوش بگذرد، و از آنجائی که تنها جهیزه دختر زیبائیش بود بنابراین باید هشیاری را دو برابر می‏‌کرد.
پس از گذشت زمان کوتاهی قهرمان آینده این رمان در برونن ظاهر می‏‌شود و همه چیز خیلی سریع‏‌تر و ساده‏‌تر از آنچه مادر نگران فکر می‏‌کرد پیش می‌‏رود. یک روز یک مرد جوان آلمانی وارد هتل والداستتهوف می‌‏گردد، جوانی که از همان نگاه اول عاشق مارگریتا گشته و خیلی زود قصد خود را مانند کسانی که فرصتی کم دارند و به بیراهه نمی‌‏توانند بروند بیان می‌‏کند. آقای استاتنفوس واقعاً وقت خیلی کمی داشت. او مدیر یک مزرعه بزرگ چای در سیلان بود و مرخصی خود را در اروپا می‌‏گذراند و باید دو ماه دیگر دوباره آنجا را ترک می‏‌کرد و زودترین تاریخ بازگشت بعدی او به اروپا می‌‏توانست سه یا چهار سال دیگر باشد.
این جوان لاغر قهوه‌‏ای سوخته رنگ با آن رفتار تحکیم‏‌آمیزش چندان باب میل خانم ریچوتی قرار نگرفت، اما مارگریتای زیبا از اینکه او از همان ساعات اولیه ورود خود وی را با درخواست‏‌های فوری‌اش محاصره ساخته بود از او خوشش آمد. او بد به نظر نمی‏‌آمد و دارای رفتار بی‌غم اشرافیان اروپائی بود، رفتاری که یک اروپائی در مناطق استوایی فرا می‏‌گیرد، وانگهی او تازه بیست و شش سالش شده بود. این که او از سرزمین دور و شگفت‌‏انگیز سیلان می‌‏آمد کمی رمانتیک بود، و همچنین احساس در آن سوی اقیانوس بودن به او برتری‌‏ای واقعی در مقابل زندگی روزمره متوسط محلی می‌‏بخشید. لباس‏‌های استاتنفوس کاملاً مانند لباس انگلیسی‏‌ها بود؛ از اسموکینگ گرفته تا لباس بازی تنیس، از فراک تا لباس و تجهیزات کوهنوردی و تمام وسائلش دارای مرغوب‌‏ترین کیفیت بودند، او با وجود مجرد بودن به طور عجیبی چمدان‏‌های بزرگ و زیادی با خود به همراه داشت و به نظر می‏‌آمد در هر موردی به یک زندگی‏ درجه یک عادت کرده باشد. او وقت خود را با آرامشی واقعی وقف سرگرمی‏ و خوشی‏‌های پاتوق تابستانی می‏‌کرد، رفتارش خوب و واقعی بودند، آنچه باید می‌شد را خوب و واقعی انجام می‌‏داد، اما چنین به نظر نمی‌‏آمد که حضورش با شور و شوق می‌‏باشد، نه هنگام کوه‏نوردی و نه هنگام قایق‏رانی، نه وقت بازی تنیس و نه بازی بریج، بلکه چنین به نظر می‏‌آمد که انگار او در این محیط فقط مانند یک مهمان زودگذر حضور دارد، یک مهمان از یک جهان دور و افسانه‏‌ای، جائی که درخت‌‏های نخل و سوسمار یافت می‌‏گردد، و جائی که اشخاصی مانند وی اجازه می‏‌دهند در خانه‌‏های ییلاقی سفید و پاکیزه آنها را توسط تعداد فراوانی خدمتکاران رنگین‌پوست باد بزنند و دستور آب یخ بدهند. فقط در مقابل مارگریتا آرامش و برتری غیر عادی‌اش او را ترک می‏‌کرد، او با اشتیاق و با مخلوطی از آلمانی، ایتالیائی، فرانسوی و انگلیسی با مارگریتا صحبت می‏‌کرد و از صبح تا شب مراقب خانم ریچوتی و مارگریتا بود. او برای آن دو روزنامه می‌‏خواند، صندلی‏‌های ساحلی را برایشان حمل می‏‌کرد، و برای مخفی نگاه داشتن عشق خود به مارگریتا به قدری کم به خود زحمت می‏‌داد که به زودی همه با هیجان تلاش‏‌هایش را برای به دست آوردن دختر زیبای ایتالیائی مشاهده و داستان او را با علاقه‏‌ای ورزشکارانه دنبال می‏‌کردند و گاهی هم بر سر آن شرط می‌‏بستند.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر