داستان‏‌های عشقی.(88)


عروس.(6)
در این لحظه یک آقا در لباس محلی سفید رنگ با دگمه‏‌های طلائی که از دهکده می‌‏آمد ظاهر می‌‏شود.
او بد به نظر نمی‌‏آمد، صورت سوخته جوانش در زیر کلاه آفتابی دارای آن آرامش محکم و مستقلی بود که در نزد بسیاری از مردم آنسوی اقیانوس دیده می‏‌شود. این مرد یک دسته بسیار بزرگ از گل‏‌های هندی که از شکم تا چانه‏‌اش را پوشانده بود در دست حمل می‏‌کرد. و چنان از میان جمعیت با نگاه‏‌های هیجان‏زده در حال جستجو به جلو قدم برمی‏‌داشت که نشان از آشنا بودن او با این کشتی‏‌ها می‏‌داد، و وقتی او با من تصادم کرد، لحظه‌‏ای به خاطرم رسید که این بدون شک دامادِ خانم غول باید باشد. او با عجله به پس و پیش می‏‌رفت و دو بار از کنار عروس گذشت، داخل رستوران می‏‌شود، بی‌‏نفس دوباره بازمی‌گردد، رئیس باربرها را صدا می‏‌زند و عاقبت رئیس مهمان‏داران را می‌‏بیند و با محکم نگاه داشتن او درخواستش را می‏‌گوید. من می‌‏بینم که او به مهماندار انعام داده و با حرارت نجوا کنان از او سؤال می‏‌کند، و مهمان‏دار لبخند می‌‏زند، با مهربانی سری تکان می‏‌دهد و صندلی‌‏ای را که زن پادووائی قصه ما هنوز با چشمانی نیمه‌باز بر آن دراز کشیده بود را به او نشان می‌‏دهد. مرد غریبه نزدیک‌‏تر می‏‌رود و به قامت دراز کشیده نگاه می‏‌کند، به سمت مهمان‏دار بازمی‏‌گردد، او با تأیید سر تکان می‏‌دهد، دوباره بازمی‏‌گردد و از فاصله نزدیک‌‏تر بررسی‌کنان به دختر چاق نگاه می‏‌کند. بعد دندان‏‌هایش را به هم می‌‏فشرد، آهسته می‌‏چرخد و مردد از آنجا دور می‌‏شود.
او به رستوران که در حال تعطیل شدن بود می‏‌رود. به مسئول رستوران انعامی می‌‏دهد و یک گیلاس بزرگ ویسکی سفارش داده و اندیشناک آن را تا ته سر می‏‌کشد. سپس گارسون مؤدبانه او را به بیرون هدایت می‌‏کند و در رستوران را می‌‏بندد.
مرد غریبه رنگ‌‏پریده و عصبانی در جلوی عرشه، جائی که گروه نوازندگان کشتی ادوات موسیقی خود را کنار هم قرار داده بودند به قدم زدن می‌‏پردازد. او به نرده عرشه نزدیک می‏‌شود، دسته‌گل بزرگ را در آب کثیف می‌‏اندازد، به نرده تکیه می‌‏دهد و به داخل آب تف می‏‌کند.
حالا چنین به نظر می‏‌آمد که او تصمیم خودرا گرفته است. آهسته دوباره به طرف زن پادووائی می‌رود که در این بین بلند شده بود و خسته و وحشت‏زده به اطراف نگاه می‏‌کرد. او خود را نزدیک می‌‏سازد، کلاهش را از سری که پیشانی سفیدش بر بالای صورت قهوه‌‏ای رنگ می‌‏درخشید برمی‏‌دارد و به غول دست می‏‌دهد.
زن گریه‌کنان دستش را به دور گردن او حلقه می‌‏کند و مدتی همانطور می‏‌ماند، در حالی که مرد خصمانه و مبهم از بالای گردن تسلیم و خم شده زن به سمت ساحل می‏‌نگریست. بعد او به طرف نرده عرشه می‏‌رود، خشمگین تعداد زیادی از دستورات را مانند غرغره کردن به زبان سنگالی فریاد می‌‏کشد و بعد ساکت بازوی تازه عروس را می‏‌گیرد و او را به سوی قایقش به پائین هدایت می‌‏کند.
من نمی‌دانم که حالشان چطور است. اما اینکه آن دو با هم ازدواج کردند را بعد از بازگشت در کنسولگری کولومبو مطلع گشتم.
(1913)
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر