عروس.(6)
در این لحظه یک آقا در لباس محلی سفید رنگ با دگمههای طلائی
که از دهکده میآمد ظاهر میشود.
او بد به نظر نمیآمد، صورت سوخته جوانش در زیر کلاه آفتابی
دارای آن آرامش محکم و مستقلی بود که در نزد بسیاری از مردم آنسوی اقیانوس دیده میشود.
این مرد یک دسته بسیار بزرگ از گلهای هندی که از شکم تا چانهاش را پوشانده بود در
دست حمل میکرد. و چنان از میان جمعیت با نگاههای هیجانزده در حال جستجو به جلو قدم
برمیداشت که نشان از آشنا بودن او با این کشتیها میداد، و وقتی او با من تصادم کرد،
لحظهای به خاطرم رسید که این بدون شک دامادِ خانم غول باید باشد. او با عجله به پس
و پیش میرفت و دو بار از کنار عروس گذشت، داخل رستوران میشود، بینفس دوباره بازمیگردد،
رئیس باربرها را صدا میزند و عاقبت رئیس مهمانداران را میبیند و با محکم نگاه داشتن
او درخواستش را میگوید. من میبینم که او به مهماندار انعام داده و با حرارت نجوا کنان از او سؤال میکند، و مهماندار لبخند میزند، با مهربانی سری تکان میدهد و صندلیای
را که زن پادووائی قصه ما هنوز با چشمانی نیمهباز بر آن دراز کشیده بود را به او نشان
میدهد. مرد غریبه نزدیکتر میرود و به قامت دراز کشیده نگاه میکند، به سمت مهماندار
بازمیگردد، او با تأیید سر تکان میدهد، دوباره بازمیگردد و از فاصله نزدیکتر بررسیکنان به دختر چاق نگاه میکند. بعد دندانهایش را به هم میفشرد، آهسته میچرخد و مردد
از آنجا دور میشود.
او به رستوران که در حال تعطیل شدن بود میرود. به مسئول
رستوران انعامی میدهد و یک گیلاس بزرگ ویسکی سفارش داده و اندیشناک آن را تا ته سر
میکشد. سپس گارسون مؤدبانه او را به بیرون هدایت میکند و در رستوران را میبندد.
مرد غریبه رنگپریده و عصبانی در جلوی عرشه، جائی که گروه
نوازندگان کشتی ادوات موسیقی خود را کنار هم قرار داده بودند به قدم زدن میپردازد.
او به نرده عرشه نزدیک میشود، دستهگل بزرگ را در آب کثیف میاندازد، به نرده تکیه
میدهد و به داخل آب تف میکند.
حالا چنین به نظر میآمد که او تصمیم خودرا گرفته است. آهسته
دوباره به طرف زن پادووائی میرود که در این بین بلند شده بود و خسته و وحشتزده به اطراف نگاه
میکرد. او خود را نزدیک میسازد، کلاهش را از سری که پیشانی سفیدش بر بالای
صورت قهوهای رنگ میدرخشید برمیدارد و به غول دست میدهد.
زن گریهکنان دستش را به دور گردن او حلقه میکند و مدتی
همانطور میماند، در حالی که مرد خصمانه و مبهم از بالای گردن تسلیم و خم شده زن به
سمت ساحل مینگریست. بعد او به طرف نرده عرشه میرود، خشمگین تعداد زیادی از دستورات
را مانند غرغره کردن به زبان سنگالی فریاد میکشد و بعد ساکت بازوی تازه عروس را میگیرد
و او را به سوی قایقش به پائین هدایت میکند.
من نمیدانم که حالشان چطور است. اما اینکه آن دو با هم ازدواج
کردند را بعد از بازگشت در کنسولگری کولومبو مطلع گشتم.
(1913)
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر