نامزدی.(1)
همشاگردیهایش البته او را اغلب اذیت میکردند و دست میانداختند،
اما چون او هرگز عصبانی نمیشد و نمیرنجید بنابراین در مجموع یک زندگی راحت و تا اندازهای
رضایتبخش داشت. آن دوستی و احساسی را که میان همسالانش نمییافت و اجازه ابرازشان
را به آنها نداشت او به عروسکهایش هدیه میکرد. پدرش را خیلی زود از دست داده بود،
او آخرین فرزند خانواده بود، و مادر او را طور دیگری آرزو میکرد اما به او اجازه میداد
و عاطفه مطیعش را دلسوزانه دوست میداشت.
این وضعیت عذابدهنده اما تا زمانی که آندریاسِ کوچک دوران
مدرسه و کارآموزی خود را در مغازه دیرلامشن به پایان رساند دوام
داشت. در این زمان، تقریباً از شروع سن هفده سالگی حس و حال لطیف و تشنهاش شروع به
رفتن از راه دیگری میکند. جوان خجالتی و کوچک مانده با چشمانی درشتتر شروع به تماشا
کردن دخترها میکند و در قلبش آتشی از عشق زنان روشن میگردد که هر چه شیفتگیاش غمگینتر
سپری میگشت شعلهاش نیز بیشتر زبانه میکشید.
برای آشنا شدن و تماشا کردن دخترهای مختلف موقعیت به اندازه
کافی برایش وجود داشت، زیرا که اونگلتِ جوان بعد از پایان کارآموزی در مغازه لوازم
دوخت و دوز زنانه خاله خود مشغول به کار شده بود، مغازهای که او بعدها میبایست مسئولیتش
را به عهده بگیرد. کودکان، دختران مدرسهای، دوشیزههای جوان و پیردختران باکره، دختران
خدمتکار و خانمها هر روز به آنجا میآمدند، نوارها و نخهای ابریشمی را زیر و رو میکردند،
روبان و الگوهای قلابدوزی انتخاب میکردند، ستایش و سرزنش میکردند، چانه میزدند
و مشاوره میخواستند، بدون آنکه به مشورت گوش بدهند، میخریدند و جنس خریداری شده را
دوباره عوض میکردند. و جوانک، مؤدب و خجالتی شاهد تمام این جریانها بود، او کشوها
را بیرون میکشید، از نردبان دوطرفه بالا و پائین میرفت، اجناس را نشان میداد و دوباره
سر جایشان قرار میداد، سفارشات را یادداشت میکرد و در باره قیمتها راهنمائی میکرد،
و هر هشت روز عاشق یکی دیگر از مشتریانش میگشت. خجالتزده و سرخ گشته از نوارها و
نخهای پشمی تعریف میکرد، با دست لرزان قبضها را مینوشت، با تپش تند قلب وقتی
دختر متکبر جوانی قصد خارج شدن از مغازه را میکرد در را نگاه میداشت و کلام قصارِ <دوباره سرافرازمان کنید> را تکرار میکرد.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر