دیشب بعد از مدتهای طولانی باز سهراب به خوابم آمد، آنقدر
نرم آمد که بعد از رفتنش خیال میکردم هنوز در حال خواب دیدنم.
آنقدر آهسته و آرام با من حرف زد که فراموش میکردم سؤالهایم
را مطرح کنم و وقتی رفت سؤالی ناگهان به یادم افتاد، از جا جستم و به دنبالش تا ته
خیابان دویدم و وقتی از دور دیدمش بلند صدا زدم: "آقا سهراب ... آقا سهراب."
برگشت و با تعجب ایستاد.
"آقا سهراب میبخشی (من همیشه در خواب آقا سهراب صدایش
میکنم) میخواستم بدونم منظورتون از «چشمها را باید شست، جور دیگر باید دید» چیه؟"
خنده نقلیای تحویلم میدهد و میگوید: "حالا چه موقع
این سؤالاست؟ برو وقتی دفعه بعد اومدم تو خوابت با هم در بارهاش صحبت میکنیم."
من که نمیدانستم نوبت بعدی دیدارمان چه وقت خواهد بود سماجت
کردم و گفتم: "آقا سهراب حالا کو تا نوبت بعدی. تا نوبت بعدی کی مرده و کی
زندهست!"
نمیدانم آیا سماجت کردنم او را به تعجب انداخت یا اینکه
از فلسفه بافیم خوشش آمده بود! که باز هم خنده ریزی کرد و گفت: "آخه این که درست
نیست دوست عزیز (او همیشه در خواب مرا دوست عزیز خطاب میکند)، وقتی من تو خوابت نباشم
نمیتونم که چیزی برات تعریق کنم و تو هم اگر چیزی از طرف من تعریف کنی چیزی نیست بجز
تعریفهای خودت و نه من، گفته باشم!"
از سمجبازی کردنم شرمگین میشوم، سرم را پائین انداخته و
آهسته راه آمده را برمیگردم.
بعد از وارد شدن به اطاق ناگهان چشمم به کاغذ نامهای که
کنار بالش قرار داشت میافتد. نامه را فوری برمیدارم و همانطور ایستاده در کنار تختخواب
شروع به خواندن میکنم:
"دوست عزیز،
مانند هر بار که به سراغت میآیم و تو را در خواب میبینم،
این بار هم خواب بودی. نخواستم مانند آنبار از خواب بیدارت کنم و بدخواب شوی. این
نامه را برایت مینویسم و کنار بالشات میگذارم که وقتی از خواب بیدار شدی بتوانی
آن را فوری ببینی و گم و گور نشود. نکند مانند آدمهای دیوانه وقتی هوا سرد است و باران
میبارد چتر با خود نبری و زیر باران بروی و ذاتالریه کنی! این هم جواب سؤالی است
که دفعه پیش بعد از رفتن از خوابت و بعد از آنکه به دنبالم دویدی و آن را از من پرسیدی
برایت مینویسم. این را هم بگویم و رفع زحمت کنم: هیچ دیداری مزه دیدار در بیداری را
نمیدهد و وای به حال کسی که در وقت خواب دیدن هم کسی به سراغش نرود".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر