کسی در جهان مانند بازیکنهای حرفهای بیلیارد چنین مشتاقانه
و عمیق مورد نفرتش نبود. البته خود او سالیانی دراز بجز بازی بیلیارد کار دیگری انجام
نداده بود، اما او بازنشسته بود و فقط به خاطر تفریح بازی میکرد. او بعد از ظهرها در
کازینو بازی میکرد، شبها در اشتورشن، بر تمام حریفانش پیروز میگشت، و اغلب گزارشهای
متکبرانه مسابقات بازیهای بیلیارد در روزنامه را با طعنهای تلخ و با صدای بلند میخواند
و از آن لذتی همراه با خشم میبرد.
"کولوانست در برسلاو در یک مسابقه هزار و
دویست امتیازی بازی کرد. کولوانست! او باید به اینجا بیاید؛ من حتی به او هشتصد امتیاز
از یک بازی دو هزار امتیازی آوانس میدهم. بازیهای هزار امتیازی مبتذلاند، هر پسربچۀ
توی کوچه هم اگر کمی مواظب باشد میتواند این بازی را بکند. پس تکلیف یک بازی خوب چه
میشود؟ نه، باید بعد از هر سه توپ دو بانده بازی گردد، من اینطور فکر میکنم."
و او با مأمور نوشتن امتیاز یک دور بازی جانانهای میکند،
بازیای که در آن باید پنجمین توپ با باند بازی میشد و امتیاز به دست آمده کمتر از ده
به حساب نمیآمد. او همچنن به مأمور نوشتن امتیاز پنجاه امتیاز از صد امتیاز آوانس
داد.
او هفت سال پیش برای شرکت در یکی از مسابقات به اشتویسلفینگن
سفر کرده بود و چهار
سال قبل به کویدانگرفلدن، و در هر دو بار
نفر اول مسابقه گشته و یک گواهینامه دریافت کرده بود که میتوانست در میان جمع دوستانش
آن را به تمسخر گیرد.
او میگفت: "من آدمهائی را میشناسم که در یک بازی
بیش از چهل امتیاز نمیآورند و با این وجود بازیکنانی بهتر از این پروفسورها در وین و جاهای دیگر هستند."
روزی آقای لگاگِر از یک سفر کوتاه تابستانی بازمیگردد. او
به خانه ساده دو اطاقهاش میرود، لباسهایش را عوض میکند، گچاش را در جیب قرار داده
و قدمزنان آهسته به سمت اشتورشن میرود. ساعت هشت شب بود.
هنگامی که او با لبخند و با تکان دادن مهربانانه و متواضعانه
سر به عنوان سلام در سالن را باز میکند هیچ گارسون زنی و هیچ مأمور نوشتن امتیازی
به پیشوازش نمیشتابد. او همانطور ایستاده خشکش میزند و حیرتزده به داخل سالن تغییر
یافته نگاه میکند. بهترین میز بیلیارد، میز بیلیارد رزو شده او خالی نبود! دور تا
دور دو ردیف صندلی با فاصله از میز قرار داشتند که همگی آنها از تماشاچیان پُر شده بودند،
و در کنار میز بیلیارد یک غریبه ایستاده بود، مرد جوان و تقریباً تنومندی که به تنهائی
بازی میکرد. این مرد چوب بسیار زیبائی داشت، بلوزی نازک و سیاه رنگ از جنس ابریشم
بر تن داشت و رفتارش کاملاً مطمئن و کمی عشوهگرانه بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر