اغلب حافظه تصویریم را میآزمایم، و اگر چه در این راه با
اندوه درمییابم که بسیاری از عکسهای فراموش گشته بیپایانم را از دست دادهام، اما
با این حال خوشحالم که بسیاری را ناخواسته چنین خوب در خاطرم حفظ کردهام. من میتوانم
بعضی از دهکدهها را ، بعضی از جنگلها و شهرهای زیبا را که سالیان پیش از میانشان
عبور کردهام هنوز هم مانند عکس تازهای دوباره تجسم کنم، و همچنین هنوز یک نقاشی از
تیسیان و چند آثار باستانی
و چند آثار هنری دیگر گم نگشته در حافظه خود دارم. من هنوز میدانم که چگونه نخهای
دانههای گل قاصدک وقتی در باد به پرواز میآیند دیده میگردند، و هنوز میدانم که
خورشید صبحگاهی بسیاری از روزهای جوانیم در یک جویبار کوهستانی چگونه منعکس میگردید،
یا چگونه طوفان میپیچید، یا چگونه شبها یک سری از دختران دهکده دست در دست هم در
کوچه پرسه میزدند. اگر این عکسها هنوز چنین خوب در حافظهام نشستهاند و هنوز چنین
زنده میباشند، بنابراین فکر نکنم چیزهائی را هم که من حالا میتوانم ثبت کنم بتوانند
به این زودی از حافظهام گم شوند.
البته برای حفظ آن اندک از متانتم هنوز اجازه انجام چنین
آزمایشهائی را با محیط اطرافم ندارم. وقتی من گاهی همسرم را تماشا میکنم، قامتش را،
لباسش را، چهرهاش را و دستانش را میبینم به فکر فرو میروم، و وقتی به این میاندیشم
که تصویرش بعدها چگونه در پشت چشمان کور شده من زندگی خواهد کرد عقل از سرم میپرد
و سرنوشت برایم احمقانه، افتضاح، بیرحم و بیمعنی جلوه میکند.
اما در این باره نمیخواستم برایت بنویسم.
بیشتر مایلم به تو بگویم که من تو را و دوستیات را، خاطرات
عزیز و مشترک فراوانمان و آنچه را که در دورانهای ناراضی بودن برایم آرامبخش بودند
حالا عمیقتر احساس میکنم و آنها را نزدیکتر و متصل به خود میدانم. من حالا تماشا
میکنم، آن طور که تو بعد متوجه خواهی گشت، من با ترس مخصوصی به چیزهائی که میتوانند
آرامش دهنده یک زندگی به لرزش افتاده و سرچشمه نیروی تازهای گردند نظاره میکنم، و
فکر میکنم که به اندازه کافی از آنها وجود داشته باشد تا بتوانند حریف یأس گردند.
از آنجائی که حالا من باید کور بشوم، طبیعیست که بینائی و هر آنچه دیدنش با چشم لذتبخش
است با ارزش و شگفتانگیز به نظر آیند. اما با این حال میدانم که چیزهای دیگری
هم هنوز وجود دارند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر