365 روز از زندگی من.(20)



تو گل باش، من پروانهُ گل ندیده.
اولین تانگو.
خانم (د) با هیجان از من میپرسد: "اگه قرارداد کاری تو را تمدید نکنند چه؟ قرارمون پس چی میشه؟"
من چانهاش را در دستم میگیرم، صورتش را کمی بالا میبرم و میگویم: "به من نگاه کن، نگرانی به دلت راه نده! هنوز تا به پایان رسیدن قرارداد یکسالهام سه ماه دیگه با هم هستیم. بعدش هم خدا بزرگه!! در ضمن هنوز یازده ماه به قراری که با هم گذاشتهایم باقی مونده!"
خانم (د) با نگاه به چشمانم که به رویش لبخند میزدند خیالش کمی راحت میشود و بدون آنکه چیزی بگوید سرش را دوباره پائین میاندازد و به سمت اتاقش میرود.

خانم (د) یکماه پیش 99 سالش شد، اما من هنوز هم نمیتوانم باور کنم که زنی 99 ساله بتواند به این چالاکی باقی بماند. او از آسانسور استفاده نمیکند و برای قدم زدن در باغ خانه با کمک عصا و با استفاده از پلهها هر دو طبقه را بالا و پائین میرود. قدرت شنوائیش خوب است (البته وقتی عصبانیست اگر با بلندگو هم با وی صحبت کنند چیزی نمیشنود!)، قدرت بیانش عالیست، زخم زبانهایش وقتی که عصبانیست کشنده است! وقتی خوش خلق است با آهنگهائی که از رادیو پخش میشوند میرقصد، قدرت صدایش شگفتانگیز است و هنگام آواز خواندن طنین صدایش در هر سه طبقه میپیچد!
اولین رقص تانگو در جشن صد سالگیش پیشنهاد من بود که او آن را بعد از گذشت یک ماه هنوز هم از یاد نبرده و برای اینکه من هم آن را از یاد نبرم چند بار در بارهاش تا حال با من صحبت کرده است.
این قرار بین من و او یک روز بعد از جشن نود و نه سالگیش گذاشته شد:
ــ "اولین دور رقص صد سالگیت را با من میرقصی. قبل از رسیدن دسته گل و کارت تبریک از طرف شهردار برلین اولین تانگو را من و تو با هم خواهیم رقصید!"
جواب خانم (د) بی صدا بود، چشمانش بلافاصله پاسخ مثبت را به من دادند!"

امروز در حالیکه قدم زدن خانم (د) را از پشت پنجره تماشا میکردم به خودم گفتم: گاهی کارهای خدا برعکساند و ممکن است که قرارداد کاریم تمدید نگردد، و پس از مکثی طولانی ادامه دادم: بنابراین مجبور میشوم از مسؤلین تقاضا کنم که با افتخاری کار کردنم مؤافقت کنند. پس از لحظه کوتاهی تردید کوچکی در دلم رو به رشد میگذارد و من از خودم میپرسم: اگر آنها تقاضایم را رد کنند ... و بعد بدون اراده با صدای بلند میگویم: "نه، نمیشود خانم (د) را برای اولین تانگو در انتظار گذاشت. نمیشود از شاد شدن آقای (و) و آقای (ش) وقتی برای اصلاح کردن ریش آن دو داخل اتاقشان میشوم چشم پوشید، شادی آنها بلافاصله به دلم آرامش خاصی میبخشد".

در این هنگام باران نم نم شروع به باریدن میکند. خانم (د) برای داخل شدن به ساختمان به سرعت قدمهایش میافزاید. طرز سریع راه رفتنش مرا به یاد چارلی چاپلین میاندازد و خندهام میگیرد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر