وقتی بهار داخل گشت همه بجز زمستان از
جا برخاستند و جایشان را به او تعارف کردند. زمستان یخزده بود و مانند عکس
آدم برفی در یک آلبوم عکس بدون حرکت و با چشمانی پُر از تعجب شکفتن گلها را
تماشا میکرد.
مرغهای عشقم از اینکه امروز در خانه
ماندهام تعجب کردهاند و هر یک دلیلی را که به عقل کوچکش میرسد با صدای بلند برای
بقیه تعریف میکند.
من در حال نوشیدن چای به آقایان (ا) و (و)
و (ن) که در این ساعت هر روز با هم گپ میزدیم و من صورتشان را اصلاح میکردم فکر
میکنم، بعد به مرغان عشقم میگویم: "داستانهای قشنگی برای هم
تعریف میکنید! اما دلیل واقعی خونه موندن و به سر کار نرفتنم این است که چون
مدت اعتبار استفاده از مرخصی سالیانهام در حال به پایان رسیدن بود و اگر به مرخصی
نمیرفتم برای مسئولین محل کارم اشکال قانونی به وجود میآمد، بنابراین از امروز به
مدت ده روز به من مرخصی اجباری دادهاند." و در حال گذاردن هدفون روی گوشهایم ادامه میدهم: "حالا که قضیه خونه موندم براتون حل شده میتونید چیزهای دیگهای برای همدیگه
تعریف کنید! و من هم در حال گوش کردن به موسیقی مشغول کارم میشم."
هنوز هم برایم روشن نشده است که چرا
زمان برای من به این سرعت میگذرد! نه ماه از شروع کارم طوری سریع گذشت که انگار
همین دیروز برای معرفی و مصاحبه نزد خانم باخ رفته بودم.
هدفونی که بر گوش گذاردهام هدیهایست از خانم (اـس) که دو روز پیش فوت کرد.
او یک ماه قبل بعد از آنکه من ماساژ دادن شانه و گردنش را به پایان رسانده بودم
برای تشکر این هدفون را که روی میزش قرار
داشت با این بهانه که دیگر گوشش قادر به شنیدن نیست به من هدیه کرد.
بعد از ویرایش سریع ترجمه <اوآها>
مشغول گوش کردن گفتگویم با خانم (اـس) که ضبط کرده بودم میشوم. و این جمله او بیشتر از بقیه حرفهایش فکرم را به خود مشغول میسازد:
زندگی عادت عجیبی دارد، اگر خودت را بسپاری
به دستش تو را هرکجا بخواهی با خود میبرد، اما وقتی از زندگی بترسی و نخواهی
همراهش بروی عصبانی میشود و نابودت میسازد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر