اولین کودک.



لوئیس تابوآدا
1906 ــ 1848
آنها یکی پس از دیگری آه بلندی می‌کشیدند: "واقعاً می‌توانست یک نعمت باشد اگر همسایه‌مان دون فیلومِنو ازسعادتی که در روزهای پیری‌اش به او عطا گشته است به تنهائی لذت می‌برد و ما، بقیه ساکنین خانه را راحت می‌گذاشت."
"اما نه، خدای آسمان! اولین فرزندش بعد از گذشت بیست و سه سال از ازدواجش به دنیا آمده است، و این هر روز برایمان ناراحتی جدیدی با خود به ارمغان می‌آورد."
"او پس از تولد نوزاد هر روز یک درخواست تازه دارد."
دختر جوان خدمتکار را با این کلمات پیش ما میفرستد: "اربابم خواهش کردهاند که آقایان اجازه ندهند برای وارد شدن به خانه در را محکم باز و بسته کنند، کف اتاقها را مرتب بسایند و تمیز کنند و هنگام غذا خوردن با قاشق محکم به بشقابها بزنند."
"آیا مگر در خانه شما کسی بیمار است؟"
"نه، اما خانم کمی کسل هستند و کودک هم همین حالا به خواب رفته است."
دون فیلومنو قبلاً زندگیش از این تشکیل شده بود که برای خود سیگار بپیچد و به قناریهایش آب بدهد، و حالا او این سرگرمیها را رها کرده تا خود را با جان و روح وقف وظایف پدریاش کند.
چون دکتر مایل است که کودک با گل بید و چای آلبالو شسته شود به آشپزخانه میرود تا ببیند آیا آب به جوش آمده است؛ از آشپزخانه به اتاق خواب برمیگردد تا بپرسد: "آیا همه چیز روبراه است؟ آیا باد و بوران شدیدی دراتاق جریان ندارد؟" و از اتاق خواب به بالکن میرود تا منتظر دکتر شود، از بالکن به سمت پنجره رو به حیاط میرود، جائیکه او خودش پوشک کودک را برای خشک شدن آویزان کرده، زیرا او این وظیفه ظریف را به هیچ قیمتی به انسان دیگری واگذار نمیکند.
دوستانی که برای دیدن مادر جوان میآیند توسط فیلومِنو در گوشه سالنی در دورترین نقطه خانه پذیرائی میگردند. 
"شما حتماً از من ناراحت نمیشوید که شما را به اینجا هدایت میکنم. اما اینجا دورترین فاصله را با اتاق خواب آنیسیتا دارد، و آدم نمیتواند واقعاً به اندازه کافی مراقب باشد."
یکی از خانمها پاسخ میدهد: "من به شما کاملاً حق میدهم، و حال بچه چطور است؟"
"با تشکر از شما، خوب است."
"من خیلی مایلم او را ببینم!"
"اگر شما میدانستید که این حقه باز کوچولو چه باهوش و عاقل است!"
"آه، واقعاً؟"
"وقتی میبیند که مادرش خوابیده است، برای گریه نکردن انگشتهای کوچکش را داخل دهان میکند."
"نه، واقعاً حقیقت دارد!"
"و من را خیلی خوب میشناسد. این از همخونیست ... من اما ترجیح میدهم که او را دفعه بعد به شما نشان دهم، چون او امروز کمی خسته است. دیشب حال این فرشته کوچک بیچاره اصلاً خوب نبود! البته او هنوز هیچ معیاری نمیشناسد و چون مادرش اجازه میدهد که هرچه میخواهد شیر بنوشد، بنابراین معدهاش را بیش از حد پر ساخته بود. اما شماها خواهید دید، این برای این پسرک باهوش یک هشدار خواهد گشت."
"البته!"
"بعلاوه دیروز یکی از همسایههای محل از ترومپت نواختن خود ساعتها لذت میبرد، طوریکه بچه به این خاطر دچار سر درد شده بود. من همین امروز از این کار او شکایت خواهم کرد؛ این انسان باید جریمه سنگینی بپردازد، زیرا من حداقل سه بار دستور دادم از او بخواهند که نواختن ترومپت را قطع کند، اما اصلاً فایدهای نکرد. آیا برای شما هم یک چنین بیتوجهیای رخ داده است؟"
به نظر میرسد دون فیلومِنو چنین به خود قبولانده باشد که بجز او دیگر هیچکس در جهان کودکی ندارد، و اینکه تمام بشریت موظف است مراعات خواب این کودک تازه متولد گشته را بکند. حتی از روی بالکن فروشندگان دورهگرد را هم میراند.
او به سویشان فریاد میکشد: "ساکت، ساکت!"
شخص مخاطب می‌پرسد: "به چه خاطر؟"
"زیرا همسرم بسیار کسل است. این چه کشوریست که هیچکس مراعات حال دیگران را نمیکند!"
مسئول آوردن آب را مجبور میسازد هنگام بالا رفتن از پلهها چکمههایش را از پا درآورد، آب را قطره قطره در بشگه بریزد و در این حال نفس نکشد، وقتی دختر خدمتکار عطسه میکند، به آشپزخانه میدود و با خشم میگوید:
"اگر یک دفعه دیگر عطسه کنید از کار اخراجید!"
"به چه خاطر؟"
"چون بچه تا حد مرگ میترسد؛ او هنوز نمیداند که عطسه چیست و فکر میکند در آشپزخانه تیراندازی شده است."
این فرشته کوچک هم از مراقبت پدری اشباع میگردد. وقتی گریه میکند، دون فیلومِنو پیراهن و پوشک کودک را درمیآورد و با روغن بدنش را میمالد و با احساس کامل همدردی از او میپرسد: "عزیزکم، کجات درد میکنه؟ آروم باش، آروم باش، حالا حالت بهتر میشه!"
وقتی بچه پاهایش را در هوا تکان میدهد، دون فیلومِنو فکر میکند که او ناآرام است و به پرستار بچه میگوید:
"بیائید و او را مانند بطری سنبل‌الطیب کمی تکان دهید. او به طور وحشتناکی عصبیست و نمیتواند مدتی طولانی در یک جا قرار گیرد."
دون فیلومِنو عضو اتحادیه کشاورزان است؛ اما از زمانیکه از سعادت وصفناپذیر پدر بودن برخوردار گشته دیگر در هیچ جلسهای شرکت نمیکند. 
یک روز رئیس اتحادیه پیشش میآید و از او دعوت میکند شب به جلسه بیاید، زیرا که جای او در جلسات بسیار خالیست.
"غیرممکن است، من که نمیتوانم بچه کوچکم را تنها بگذارم."
"اما ..."
"و از این گذشته دلیل دیگری هم مرا مجبور میسازد که از جلسات دور بمانم."
"و آن چه میتواند باشد؟"
"در قانون نوشته شده است که آدم برای عضو شدن باید بیست سالش شده باشد. این پاراگراف اجازه ورود به پسرم را نمیدهد. و در جائی که نتواند پسرم باشد من هم نمیخواهم باشم ..."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر