صورت غمناک من.(4)


اما تمام این آدم‌ها بطرز ماهرانه‌ای طوری اینسو و آنسو می‌رفتند که مجبور نشوند مستقیماً در مسیر ما قرار گیرند؛ آنچه که از زندگی ردی از خود در خیابان نشان می‌داد بیست قدم قبل از رسیدن ما محو می‌گردید، هر کس سعی می‌کرد سریع داخل مغازه‌ای شود یا به گوشه و کناری بپیچد، گاهی هم بعضی‌ها داخل خانه ناشناسی می‌شدند و در پشت در با ترس انتظار خاموشی صدای قدم‌های ما را می‌کشیدند.
فقط یکبار وقتیکه ما از چهارراهی می‌گذشتیم مرد مسنی رو در رویمان قرار گرفت و من خیلی سریع در او نقش مدیر مدرسه را تشخیص دادم؛ او دیگر نمی‌توانست جاخالی بدهد و حالا به زحمت افتاده بود، بعد از آنکه ابتدا طبق مقررات به پلیس سلام باید می‌داد (بدین شکل که به نشانه اخلاص و افتادگی بی‌قید و شرط سه بار با کف دست بر سر خود کوبید)، بنابراین باید سعی می‌کرد که وظیفه‌اش را هم خوب انجام دهد، وظیفه‌ای که از او مطالبه می‌کرد سه بار به صورتم تف بیندازد و مرا با فریاد الزامی "خوکِ خائن" محکوم سازد. او خوب هدف‌گیری کرد، اما چون هوا گرم بود می‌بایست گلویش خشک بوده باشد، زیرا که تنها چند قطره رنجور و تا اندازه‌ای بی‌خاصیت به صورتم نشست که من _ بر خلاف مقررات_ غیرارادی سعی کردم با آستین پاکش کنم؛ به این دلیل پلیس لگدی به نشیمنگاهم می‌زند و با مشت وسط ستون فقراتم می‌کوبد و با صدائی آرام می‌افزاید: "مرحله یک" که چنین معنی می‌داد: اولین و ساده‌ترین شکل تنبیه که بوسیله هر پلیس قابل بکار گیری‌ست.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر