صورت غمناک من.(3)


خیابان‌ها خالی بودند، تا پاسگاه راه دوری نبود، و اگرچه می‌دانستم که آنها بزودی دلیلی خواهند یافت تا مرا دوباره بازداشت کنند، با این حال اما قلبم شکست، زیرا که او مرا با خود از میان مکان‌های زمانِ جوانیم می‌برد، مکان‌هائی که من بعد از تماشای بندر قصد دیدارشان را داشتم: باغ‌هائی که در گذشته پر از گل و بوته بودند، زیبا از بی‌نظمی، مسیرهائی که از میان درختان می‌گذشتند _ تمام اینها را حالا اما صاف و هموار کرده بودند، منظم، تمیز، چهارضلعی‌هائی که برای اتحادیه‌های وطنی ساخته بودند، اتحادیه‌هائی که دوشنبه‌ها، چهارشنبه‌ها و شنبه‌ها در آنجا رژه می‌رفتند. تنها آسمان مانند گذشته بود و هوا مانند روزهائی که قلب من پر از رویا بود.
اینجا و آنجا در حال عبور می‌دیدم که در بعضی از پادگان‌های عشق علامت دولتی برای کسانی آویخته شده است که چهارشنبه‌ها نوبت‌شان بود تا شادی بهداشتی نصیب‌شان گردد؛ همچنین به نظر می‌آمد که به بعضی از میخانه‌ها اختیار داده شده است تا علامت برای مشروب تولید کنند، یک لیوان آبجو از حلبی منگنه‌کاری شده در رنگ‌های امپراطوری به شکل خطوط مورب: قهوه‌ای روشن _ قهوه‌ای سیر _ قهوه‌ای روشن. حتماً در دل آنانی که در لیست دولتیِ میگساران روزهای چهارشنبه قرار داشتند و آبجوهای چهارشنبه نصیب‌شان می‌گردید شادی بر قرار بود.
به تمام افرادیکه با ما مواجه می‌شدند آشکارا علامت تعصب چسبیده بود، مایع آبگونه نازکِ جد و جهد آنها را در خود فرا گرفته بود، و بیشتر نیز به این دلیل که چشم‌شان به مرد پلیس افتاده بود؛ همه تندتر می‌رفتند، قیافه کسانی را بخود می‌گرفتند که وظیفه خود را کاملاً انجام داده‌اند، و زنانی که از مغازه‌ها بیرون می‌آمدند کوشش می‌کردند به صورت‌های‌شان آن نوع شادی را بنشانند که از آنها انتظار می‌رفت، زنانیکه به آنها دستور داده شده بود شادی از خود نشان دهند، یک شادی سرزنده بخاطر وظایف زن خانه‌دار بودن، زن خانه‌داری که شب‌ها کارگران دولتی را با غذای خوب سر حال نگاه می‌دارد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر