"با من بیائید... !"
من آرام میپرسم: "و به چه
دلیل؟"
قبل از آنکه کار خطائی از من سر
بزند، مچ دستِ چپم به زنجیر نازکی بسته میشود، و من در این لحظه میدانستم که دوباره
بازنده شدهام. برای آخرین بار به سوی مرغان دریائی و به آسمانِ زیبای خاکستری
رنگ نگاهی انداخته و سعی میکنم خود را با چرخشی ناگهانی در آب پرتاب کنم؛ چنین به
نظرم میآمد که اگر من خودم را در این آبگوشت کثیف غرق کنم بهتر از آن است جائی در
گوشۀ یک حیاطِ خلوت به دست گروهبانی خفه گردم یا دوباره به زندان فرستاده شوم. اما
پلیس مرا با یک تکانِ ناگهانی و سریع بقدری نزدیک خود کشید که گریز از دستش دیگر
ممکن نبود.
یکبار دیگر سؤال میکنم: "و
به چه دلیل؟"
"قانونی وحود دارد که شما را
موظف به خوشبخت بودن میکند."
داد میزنم: "من
خوشبختم!"
"چهره غمناکتان .."، او
سر خود را تکان میدهد.
من میگویم: "اما این قانون جدید
است"
"۳۶ ساعت از عمر این قانون میگذرد، و
شما خوب میدانید که هر قانونی پس از گذشت ۲۴ ساعت از اعلام آن لازمالاجرا میگردد." "اما من این را
نمیدانستم."
"این اما چیزی از مجازات شما
کم نمیکند. این قانون دیروز بوسیله تمام بلندگوها، در تمام روزنامهها اعلام شده
است، و برای آنهائیکه"، در این جا او نگاه مشکوکی به من میکند، "برای
آنهائیکه دسترسی به مطبوعات ندارند و از داشتن دستگاه گیرنده بینصیبند، بوسیله
اعلامیهها اطلاعرسانی شده است، بر بالای تمام خیابانهای کشور اعلامیهها پخش
گردیده. و این که شما ۳۶ ساعتِ گذشته را در کجا گذرانیدهاید هم بعداْ مشخص خواهد شد،
رفیق."
او مرا با خود میکشد. تازه در این لحظه متوجه گشتم که هوا سرد است و من بیپالتو میباشم. تازه در این لحظه گرسنگی خود را تمام قد نشانم داده و جلوی دروازه معدهام به غاروغور افتاده بود، تازه در این لحظه متوجه میشوم که کثیف هم هستم، با صورتی اصلاح نکرده، با لباسی کهنه، و اینکه قوانینی وجود داشتهاند که بر طبق آنها هر رفیقی میبایست تمیز، اصلاح کرده، خوشبخت و سیر باشد. او مرا مانند مترسکی که به جرم دزدی محکوم گشته به جلو هل میداد، مترسکی که باید محل کوچک رویاهایش در کنار باریکهای از مزرعه را ترک میکرد.
او مرا با خود میکشد. تازه در این لحظه متوجه گشتم که هوا سرد است و من بیپالتو میباشم. تازه در این لحظه گرسنگی خود را تمام قد نشانم داده و جلوی دروازه معدهام به غاروغور افتاده بود، تازه در این لحظه متوجه میشوم که کثیف هم هستم، با صورتی اصلاح نکرده، با لباسی کهنه، و اینکه قوانینی وجود داشتهاند که بر طبق آنها هر رفیقی میبایست تمیز، اصلاح کرده، خوشبخت و سیر باشد. او مرا مانند مترسکی که به جرم دزدی محکوم گشته به جلو هل میداد، مترسکی که باید محل کوچک رویاهایش در کنار باریکهای از مزرعه را ترک میکرد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر