مردی با چاقوهایش.(3)


من جایم را عوض می‌کنم، به نحوی که می‌توانستم یوپ را ببینم و همزمان بیشتر از گرمای ملایم اجاق بهره‌مند شوم. زمانیکه من از کاغذِ نانم بعنوان زیردستی استفاده کرده و با احتیاط مشغول باز کردن ته سیگارها بودمْ یوپ قفل چمدان را باز کرده و یک کیسه عجیب بیرون می‌آورد؛ از آن کیسه‌هائیکه جیب‌های زیادی به آن دوخته شده و در آنها مادران ما از قاشق و چنگال‌های جهیزه خود مراقبت می‌کردند. او چابک گره بندِ کیسه را باز می‌کند و یک دوجین چاقو با دسته‌های چوبی نمایان می‌گردد، چاقوهائیکه «چاقوی شکار» نامیده می‌شدند و به دورانی تعلق داشتند که مادران ما والس می‌رقصیدند.
من تنباکوهای حاصله را بطور مساوی روی دو کاغذ سیگار تقسیم می‌کنم و دو سیگار می‌پیچانم و می‌گویم: "بفرما".
یوپ می‌گوید: "مرسی" و بعد تمام کیسه را به من نشان می‌دهد.
"این تنها وسائلی از دارائی والدینم می‌باشد که نجات یافته است. همه چیز آتش گرفت، زیر آوار ماند، و باقیمانده به سرقت رفت. وقتی من تنگدست و با لباسی پاره از اسارت برگشتم، هیچ چیز نداشتم _ تا اینکه روزی یک خانم سالخوردۀ شریف، آشنای مادرم، مرا بعد از جستجوی زیاد پیدا کرد و این چمدان کوچک زیبا را به من تحویل داد. مادرم چند روز قبل از کشته شدن به وسیله بمب این چمدان کوچک را برای اطمینان پیش او گذاشته بود، و چمدان نجات پیدا کرد. عجیبه. اینطور نیست؟ اما ما می‌دانیم که وقتی ترسِ زوال بر مردم مستولی می‌شود آنها سعی می‌کنند تا عجیب و غریب‌ترین لوازم را نجات دهند و نه ضروری‌ترین چیزها را. حالا من حداقل صاحب محتویات این چمدان کوچک بودم: یک کاسه حلبی قهوه‌ای رنگ، دوازده چنگال، دوازده چاقو و دوازده قاشق و یک چاقوی نان‌بریِ بزرگ. من قاشق و چنگال‌ها را فروختم و با پول بدست آمده یکسال زندگی را گذراندم و با چاقوها تمرین کردم، سیزده چاقو. دقت کن..."

من کاغذ لوله شده‌ای را که با آتشش سیگارم را روشن کرده بودم بطرف یوپ دراز می‌کنم. یوپ سیگارش را که به لب پائینی چسبانده بود آتش می‌زند، بند کیسه را به دگمه‌ای بر روی شانه‌اش می‌بندد و می‌گذارد کیسه غلت خورده باز شود و دستش را مانند پیرایش جنگی بپوشاند. بعد با سرعتی باور نکردنی چاقوها را از داخلِ جیب‌های کیسه بیرون می‌کشد و قبل از آنکه برایم حرکت دست و شگرد به کار گرفته‌اش روشن شودْ سریع مانند برق هر دوازده چاقو را به سوی مرد سایه‌وارِ روی در پرتاب می‌کند، مردی که به آن هیبت‌های تلو تلو خور مخوفی شباهت داشت که در آخرهای جنگ بعنوان ممنوعیتِ انحطاط از تمام ستون‌های نصب آگهی، از تمام گوشه‌های ممکن تاب‌خوران به پیشوازمان می‌آمدند. دو چاقو بر کلاه مرد می‌نشیند، بالای هر شانه دو چاقو و در امتداد هر یک از دو دستِ آویزان سه چاقو ...
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر