مردی با چاقوهایش.(7)


برایم همه چیز بی‌تفاوت بود. می‌توانستند من را زنده زنده به سیخ بکشند؛ من یک شانه فلج شده داشتم، یک سیگار نازک کشیده بودم، فردا قرار بود برای هفتاد و پنج سنگ سه چهارم نان بدست آورم. اما فردا ... تشویق تماشگران صحنه نمایش را به لرزش انداخته بود. دلقک با صورتی خسته و غمگین تلو تلو خوران از میان شکاف پرده صحنه به سمت ما می‌آید، چند ثانیه‌ای آنجا با چهره‌ای عبوس می‌ایستد، بعد به صحنه بازمی‌گردد و با لبخندی مهربانانه تعظیم می‌کند. طبل‌های ارکستر به صدا می‌آیند. یوپ هنوز مشغول وسوسه کردن مرد کله طاس بود. دلقک سه بار از روی صحنه خارج و سه بار بر روی صحنه می‌رود و لبخند زنان تعظیم می‌کند!. بعد ارکستر شروع به نواختن مارش می‌کند و یوپ با قدم‌های محکم و با چمدانی کوچک در دست به روی صحنه می‌رود. تماشگران با کف زدن خفیفی به او خوشامد می‌گویند. من با چشمانی خسته تماشا می‌کردم که چگونه یوپ ورق‌های بازی را به میخ‌هائی که از قبل آماده شده بودند وصل می‌کند و چگونه او چاقوهایش را پرتاب و درست در وسط آنها می‌نشاند. کف زدن شدیدتر می‌شود ولی هنوز به اوج خود نرسیده بود. بعد او با همراهی ضربه‌های بیوقفه و آهسته طبل‌های ارکستر مانور با چاقوی بزرگ نان‌بری و صفحه چوبی را انجام می‌دهد. گذشته از تمام بی‌تفاوتی‌ها احساس کردم که این مانور حقیقتاً کمی ساده بود. آنسوی صحنه چند دختر با لباس‌های فقیرانه مشغول نگاه کردن بودند ... و بعد ناگهان مرد کله طاس مرا محکم می‌گیرد و با خود به سوی صحنه می‌برد، با حرکت رسمی و مجلل دست به یوپ سلام می‌دهد و با صدائی مانند صدای پلیس‌ها می‌گوید: "شب بخیر آقای بورگالِوسکی."
یوپ هم با صدائی باشکوه جواب می‌دهد: "شب بخیر آقای اِردمنگر."
"آقای بورگالِوسکی، من این دزد اسب و رذل واقعی را اینجا پیش شما آورده‌ام تا قبل از به دار آویختنش او را کمی با چاقوهای تر و تمیزتان غلغلک بدهید ... یک رذل ..."
صدایش بنظرم کاملاً مسخره می‌آمد، بصورت اندوهناکی مصنوعی، مانند گل‌های کاغذی و ارزان‌ترین بَزَک. من نگاهی به جایگاه تماشگران می‌اندازم، و از این لحظه به بعد به هیولای هزار سر شهوانی و کنجکاوی که در تاریکی آماده جهش نشسته بود بی‌توجه می‌گردم. برای من همه چیز بی‌تفاوت بود، نور نافذِ چراغ نورافکن بر من افتاده بود و من در کت و شلوار نخنما و کفش‌های فلاکت‌بارم درست مانند یک دزد اسب به نظر می‌آمدم.
آقای اردمنگر، او را اینجا پیش من بگذارید، من به حساب این مردک خواهم رسید.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر