"هرچه چاقو بیشتر به بالا پرواز کند تأثیرش مطمئناً بهتر
خواهد بود. اما من در آن بالا احتیاج به یک وسیلۀ مقاوم دارم، جائیکه چاقو به آن
برخورد کند، از نوسان بیفتد و بتواند تند و مستقیم درست سمتِ کاسۀ سر بیفایدهام
پائین آید. نگاه کن." او به حاملهای داربستِ آهنیِ یک بالکن مخروبه که در بالای
سرمان پیدا بود اشاره میکند.
"یکسال تمام من اینجا تمرین میکردم. دقت کن!" او چاقو را به هوا پرتاب میکند، چاقو با یک نظم و یکنواختیِ شگفتانگیز صعود میکند، مانند پرندهای بنظر میآمد که ملایم و بدون زحمت به بالا پرواز میکرد، بعد به یکی از حاملها اصابت میکند و با سرعتی که نفس را در سینه حبس میساخت به پائین فرود میآید و با شدت با تخته چوبی برخورد کرده و در آن فرو میرود. تحمل ضربه برخورد به تنهائی میباید سخت باشد، اما یوپ حتی مژه هم نزد. چاقو چند سانتیمتر در چوب فرو رفته بود.
میگویم: "یوپ، این اما خیلی عالی بود، باید این را به رسمیت بشناسند، به این میگویند نمایش!"
یوپ چاقو را خونسرد از چوب بیرون میکشد و میگوید: "آنها این کار را تائید میکنند، آنها به من دوازده مارک برای هر شب میپردازند، و من اجازه دارم مابین دو نمایشِ بزرگ یک کمی با چاقو بازی کنم. اما این نمایش خیلی ساده است. یک مرد، یک چاقو، یک تخته چوبی، میفهمی؟ من باید یک همکار زن نیمه عریان میداشتم که چاقوها را خیلی دقیق و با سرعت از کنار بینیاش پرتاب میکردم. بعد تماشگران به وجد میآمدند. اما مگر چنین زنی پیدا میشود!"
او از جلو به راه میافتد و ما به اطاقش بازمیگردیم. او چاقو را با احتیاط روی میز گذارده، تخته چوبی را در کنارش قرار میدهد و دستهایش را به هم میمالد. بعد در سکوت روی جعبه کنار اجاق مینشنیم. من نانم را از جیب خارج کرده و میپرسم: اجازه دارم به نان دعوتت کنم؟"
"با کمال میل، اما من میخواهم قهوه درست کنم. بعد تو با من میآئی و برنامهام را میبینی."
او مقداری چوب در اجاق انداخته و دیگ را روی اجاق میگذارد و میگوید: "ناامید کننده است، فکر کنم که قیافهام خیلی جدی دیده میشود، شاید کمی شبیه به سرجوخهها! نطر تو چیه؟"
"چرند میگی، تو هرگز یک سرجوخه نبودی، وقتی تماشگران دست میزنند آیا لبخند میزنی؟
"معلومه _ تعظیم هم میکنم."
"این کار از من ساخته نیست. من حتی قادر نیستم در قبرستان هم لبخند بزنم."
"این اشتباه بزرگیست، مخصوصاً در قبرستان باید آدم لبخند بزند."
"یکسال تمام من اینجا تمرین میکردم. دقت کن!" او چاقو را به هوا پرتاب میکند، چاقو با یک نظم و یکنواختیِ شگفتانگیز صعود میکند، مانند پرندهای بنظر میآمد که ملایم و بدون زحمت به بالا پرواز میکرد، بعد به یکی از حاملها اصابت میکند و با سرعتی که نفس را در سینه حبس میساخت به پائین فرود میآید و با شدت با تخته چوبی برخورد کرده و در آن فرو میرود. تحمل ضربه برخورد به تنهائی میباید سخت باشد، اما یوپ حتی مژه هم نزد. چاقو چند سانتیمتر در چوب فرو رفته بود.
میگویم: "یوپ، این اما خیلی عالی بود، باید این را به رسمیت بشناسند، به این میگویند نمایش!"
یوپ چاقو را خونسرد از چوب بیرون میکشد و میگوید: "آنها این کار را تائید میکنند، آنها به من دوازده مارک برای هر شب میپردازند، و من اجازه دارم مابین دو نمایشِ بزرگ یک کمی با چاقو بازی کنم. اما این نمایش خیلی ساده است. یک مرد، یک چاقو، یک تخته چوبی، میفهمی؟ من باید یک همکار زن نیمه عریان میداشتم که چاقوها را خیلی دقیق و با سرعت از کنار بینیاش پرتاب میکردم. بعد تماشگران به وجد میآمدند. اما مگر چنین زنی پیدا میشود!"
او از جلو به راه میافتد و ما به اطاقش بازمیگردیم. او چاقو را با احتیاط روی میز گذارده، تخته چوبی را در کنارش قرار میدهد و دستهایش را به هم میمالد. بعد در سکوت روی جعبه کنار اجاق مینشنیم. من نانم را از جیب خارج کرده و میپرسم: اجازه دارم به نان دعوتت کنم؟"
"با کمال میل، اما من میخواهم قهوه درست کنم. بعد تو با من میآئی و برنامهام را میبینی."
او مقداری چوب در اجاق انداخته و دیگ را روی اجاق میگذارد و میگوید: "ناامید کننده است، فکر کنم که قیافهام خیلی جدی دیده میشود، شاید کمی شبیه به سرجوخهها! نطر تو چیه؟"
"چرند میگی، تو هرگز یک سرجوخه نبودی، وقتی تماشگران دست میزنند آیا لبخند میزنی؟
"معلومه _ تعظیم هم میکنم."
"این کار از من ساخته نیست. من حتی قادر نیستم در قبرستان هم لبخند بزنم."
"این اشتباه بزرگیست، مخصوصاً در قبرستان باید آدم لبخند بزند."
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر