اگر میتوانستم آرزوئی طلب کنم که
میدانستم برآورده خواهد گشت، بدینسان داشتن قطعه نانی برایم میتوانست بهترین
آرزو باشد تا آن را خوراکِ پرندگان دریائی میکردم، خرد و ریز ریزش کرده و بر
پروازهای بینقشهشان نقظه سفیدی مینشاندم، هدفی معین میکردم که پرندگان به سویش
پرواز کنند؛ این تعلیقِ جیغ آلودِ مسیر نامنظم را بوسیله انداختنِ قطعه نانی محکم
میساختم و مانند چند تکه گره برای قاپیدن میپاشاندم در مسیرشان.
من هم مانند آنها گرسنه و خسته
اما با وجود حضور غم خرسند بودم، زیرا که آنجا ایستادن با دستانی در جیب، پرندگان
دریائی را تماشا کردن و ماتم نوشیدن زیبا بود.
ناگهان اما دستی مانند دست
مأموران خود را روی شانهام گذارده و صدائی میگوید: "با من بیائید!"
همزمان دست سعی داشت مرا از ناحیه شانه محکم بکشد و بسوی خود بچرخاند. من بیحرکت ایستادم،
دست را از روی شانهام به کناری زده و آرام گفتم: "شما دیوانهاید!"
کسیکه پشت سرم ایستاده و هنوز
دیده نمیشد به من گفت: "رفیق، من به شما اخطار میکنم."
من پاسخ میدهم: "آقای محترم و نه
رفیق".
مرد عصبانی داد میزند: "آقائی وجود
ندارد. ما همه همرزمیم." حالا او خود را کنارم قرار میدهد و از پهلو با دقت
به من نگاه میکند، و من مجبور میشوم نگاهِ ولگرد و خرسندم را بازگردانم و در چشمان
مطیع او خیره گردانم: او مانند گاومیشی جدی بود که سالیان درازی بجز وظیفه چیز
دیگری نشخوار نکرده بوده است.
داشتم سؤال میکردم "به چه
دلیل..." که او گفت: "صورت غمناکتان دلیلی کافیست."
من خندیدم.
"نخندید!" خشماش حقیقی
بود. اول فکر کردم که چون هیچ فاحشۀ ثبت نشدهای، هیچ ملوان تلو تلو خوری، نه
دزد و نه فراریای را برای دستگیری پیدا کرده استْ حوصلهاش سر رفته، اما حالا
میدیدم که ماجرا جدیست: او قصد داشت مرا بازداشت کند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر