صورت غمناک من.(1)


اگر می‌توانستم آرزوئی طلب کنم که می‌دانستم برآورده خواهد گشت، بدینسان داشتن قطعه نانی برایم می‌توانست بهترین آرزو باشد تا آن را خوراکِ پرندگان دریائی می‌کردم، خرد و ریز ریزش کرده و بر پروازهای بی‌نقشه‌شان نقظه سفیدی می‌نشاندم، هدفی معین می‌کردم که پرندگان به سویش پرواز کنند؛ این تعلیقِ جیغ آلودِ مسیر نامنظم را بوسیله انداختنِ قطعه نانی محکم می‌ساختم و مانند چند تکه گره برای قاپیدن می‌پاشاندم در مسیرشان.
من هم مانند آنها گرسنه و خسته اما با وجود حضور غم خرسند بودم، زیرا که آنجا ایستادن با دستانی در جیب، پرندگان دریائی را تماشا کردن و ماتم نوشیدن زیبا بود.
ناگهان اما دستی مانند دست مأموران خود را روی شانه‌ام گذارده و صدائی می‌گوید: "با من بیائید!" همزمان دست سعی داشت مرا از ناحیه شانه محکم بکشد و بسوی خود بچرخاند. من بی‌حرکت ایستادم، دست را از روی شانه‌ام به کناری زده و آرام گفتم: "شما دیوانه‌اید!"
کسیکه پشت سرم ایستاده و هنوز دیده نمی‌شد به من گفت: "رفیق، من به شما اخطار می‌کنم."
من پاسخ می‌دهم: "آقای محترم و نه رفیق".
مرد عصبانی داد می‌زند: "آقائی وجود ندارد. ما همه همرزمیم." حالا او خود را کنارم قرار می‌دهد و از پهلو با دقت به من نگاه می‌کند، و من مجبور می‌شوم نگاهِ ولگرد و خرسندم را بازگردانم و در چشمان مطیع او خیره گردانم: او مانند گاومیشی جدی بود که سالیان درازی بجز وظیفه چیز دیگری نشخوار نکرده بوده است.
داشتم سؤال می‌کردم "به چه دلیل..." که او گفت: "صورت غمناک‌تان دلیلی کافی‌ست."
من خندیدم.
"نخندید!" خشم‌اش حقیقی بود. اول فکر کردم که چون هیچ فاحشۀ ثبت نشده‌ای، هیچ ملوان تلو تلو خوری، نه دزد و نه فراری‌ای را برای دستگیری پیدا کرده استْ حوصله‌اش سر رفته، اما حالا می‌دیدم که ماجرا جدی‌ست: او قصد داشت مرا بازداشت کند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر