مردی با چاقوهایش.(2)


"منظورت را نمی‌فهمم."
"چونکه آنها نمرده‌اند. هیچکدام‌شان نمرده‌اند، می‌فهمی؟"
"من این را خوب می‌فهمم، اما به آن معتقد نیستم."
"تو حالا هنوز کمی ستوان یکم هستی. خوب! طبیعی‌ست که حالا کمی طول بکشد. خدای من، من خوشحال می‌شوم وقتی تماشگران خوش‌شان بیاید. آنها خاموشند، من آنها را کمی غلغلک می‌دهم و می‌گذارم برای این کار به من پول بدهند. شاید یک نفر، تنها یک نفر، به خانه رود و مرا فراموش نکند. شاید هم بگوید: <آن پرتاب کننده چاقو، لعنتی، او اصلاً ترس نمی‌شناخت و من همیشه می‌ترسم، لعنتی.> چونکه آنها همگی همیشه می‌ترسند. آنها ترس را مانند سایۀ سنگینی بدنبال خود می‌کشند، و من خوشحال می‌شوم اگر ترس را فراموش کنند و کمی بخندند. این دلیلی برای لبخند زدن نیست؟"
من سکوت کردم و به غلغل آب گوش سپردم. یوپ در کاسه حلبی قهوه‌ای رنگی آبجوش می‌ریزد، و بعد به ترتیب از کاسه حلبی قهوه‌ای رنگ نوشیدیم و به همراهش از نان من خوردیم. در بیرون آسمان بی‌صدا شروع به غروب کردن می‌کند، و مانند شیر خاکستری رنگی لطیف به درون اطاق جاری می‌شود.
یوپ می‌پرسد: "راستی تو چه کار می‌کنی؟"
"هیچ ... سعی می‌کنم زنده بمانم."
"یک شغل خیلی سخت."
"آره _ برای این نان باید صد سنگ پیدا کرده و خردشان می‌کردم. کارگر موقتی‌ام." "هوم... آیا مایلی یکی از تردستی‌هایم را ببینی؟"
و چون سرم را تکان داده بودم بلند می‌شود، برق را روشن می‌کند، بطرف دیوار می‌رود و پرده‌ای را که مانند فرش بود کنار می‌زند؛ بر روی دیوار قرمز رنگ طرح درشت مردی که با ذغال کشیده شده بود نمایان می‌گردد: یک برآمدگی عجیب و غریب در محلی که جمجمه باید قرار می‌داشت و احتمالاً باید یک کلاه را به نمایش می‌گذارد. با دقت بیشتری متوجه می‌شوم که تصویرِ مرد بطور ماهرانه‌ای بر روی یک درِ مخفی کشیده شده است. من کنجکاوانه نگاه می‌کردم که حالا یوپ چگونه از زیر بار و بندلیش یک چمدان زیبای قهوه‌ای رنگ را بیرون کشیده و آنرا روی میز قرار می‌دهد. قبل از باز کردن درِ چمدان به طرفم می آید و چهار ته سیگار را روبرویم گذارده و می‌گوید: "ازشون دو تا سیگار نازک درست کن".
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر