قصّه و شعر
قصّه و شعر گاهی شوخیست، گاهی هم بافندهای بازیگوش در خیالم که راست و دروغ را به هم میبافد
آفتاب پشت ابر.
همیشهُ خدا از دست خودش عصبانی بود و هنگام تنبیه کردن خود جهان به فغان میآمد.
***
غذایش نان و پنیر بود و گاهی به حاتم طاعی هم لقمهای تعارف میکرد.
***
هر بار که محنت دیگران غمگینش میساخت چند قرصِ ضد افسردگی را با هم میخورد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر
پیام جدیدتر
پیام قدیمی تر
صفحهٔ اصلی
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر