داخل یک اطاق تقریباً خالی
میشویم، اطاقی با تنها یک میز تحریر، یک تلفن و دو صندلی، من در وسط اطاق باید میایستادم؛ پلیس کلاه خودِ خود را از سر برداشته و روی یکی از صندلیها مینشیند.
ابتدا سکوت بر قرار بود و اتفاقی
نیفتاد؛ آنها همیشه چنین میکنند؛ این از شریرترین کارهای آنهاست؛ احساس میکردم که
چگونه صورتم مرتباً بهم میریزد، من خسته بودم و گرسنه، و همچنین آخرین ردِ پای آن
خوشیِ ماتم نوشیدن حالا دیگر محو شده بود، زیرا میدانستم که بازندهام.
بعد از گذشت چند ثانیه آدم قد
بلند رنگ پریدهای ساکت داخل میشود، با اونیفورم قهوهای رنگ پیشبازجوها؛ بدون
ادای کلمهای مینشیند و به تماشای من میپردازد.
"شغل؟"
"همرزم ساده."
"تاریخ تولد؟"
من میگویم: "۱.۱. یک"
"آخرین شغل؟"
"زندانی."
آندو به هم نگاه میکنند.
"کی و کجا آزاد شدید؟"
"دیروز، ساختمان ۱۲، بند ۱۳"
"آزادی ورود به کدام
محل؟"
"به پایتخت."
"ورقه."
از داخل جیبم ورقه آزادی را در
آورده و به او میدهم. او آنرا به کارت سبزی که اظهاراتم را ثبت میکرد منگنه میکند.
"جرم آن دوره؟"
"صورت شادم."
آندو به هم نگاه میکنند.
پیشبازجو میپرسد:
"توضیح."
جواب میدهم: "آن زمان، صورت
شادم توجه پلیسی را به خود جلب کرد، در روزیکه دستور عزای عمومی داده شده بود.
آنروز روز وفات رئیس بود."
"مدت محکومیت؟"
"پنج."
"ارشاد؟"
"بد."
"دلیل؟"
"ناکافی بودن فداکاری در
کار."
"تمام."
بعد پیشبازجو از جا بلند شده و به
سمت من میآید و با مشتی محکم دقیقاً سه دندان میانی پیشین را با مشت از دهانم به
بیرون پرتاب میکند: به این نشانه که من بعنوان تکرار جرم باید داغزده میشدم،
تدبیر تکثیر شدهای که من انتظارش را نداشتم. سپس پیشبازجو اطاق را ترک میکند و یک
جوانک چاق با اونیفورمی به رنگ قهوهای سیر داخل میشود: بازجو.
آنها همگی مرا به باد کتک
میگیرند: بازجو، سربازجو، بازجوی اصلی، قاضی نهائی، و در ضمن پلیس هم همانگونه که
قانون دستورش را داده بود تمام راهکردهای جسمانی را به مرحله اجرا در میآورد؛ و
آنها مرا بخاطر صورت غمناکم به دهسال زندان محکوم میکنند، همانگونه که پنج سال پیش
مرا به خاطر صورت شادم به پنج سال زندان محکوم کرده بودند.
اگر مؤفق شوم دهسال بعد را نزد
سعادت و صابون تاب آورم سعی خواهم کرد که دیگر اصلاً صورتی نداشته باشم.
_ پایان _
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر