ملا نصرالدین عادل.


ریش سفیدانِ ده پس از فوتِ قاضیْ نشستی ترتیب دادند و بعد از مشورتِ کوتاهی ملانصرالدین را به جانشینی وی انتخاب کردند.  
عصر یک روز بارانی ملا در حال خوردن چای و کشمش بود که زنی گریان نزد او آمده و از شوهر خود بخاطر کتک زدن و بد زبانی کردن با او شکایت می‌کند.
ملا از نوشیدن چای دست می‌کشد، دستور می‌دهد که مرد را پیش او آورند و علت این کار را از او جویا می‌شود.
مرد در جواب می‌گوید: زنم شب‌ها در رختخواب به امر من گوش نمی‌دهد و من مجبور می‌شوم به گفته خداوند او را تنبیه کنم.
ملا مانند کارآگاهان زیر چشمی نگاهی به مرد انداخته، بعد با مهربانی و خیلی خودمانی به او می‌گوید: کربلائی، حضرت عباسی راستش را بگو؛ اگر خداوند بگوید خودت را در چاه بینداز آیا اینکار را می‌کنی؟
مرد بدون لحظه ای فکر کردن می‌گوید: نه، مگر دیوانه‌ام؟
ملا از جواب رک و راست و عاقلانۀ مرد خیلی خوشش می‌آید و او را به جرم فحاشی و ضرب و جرح به هفتاد ضربه شلاق محکوم کرده و برای محکم‌کاری و پیشگیری از تکرار جرم دستور می‌دهد زبان و هر دو دستش را هم از مچ قطع کنند و بعد باقیمانده چای را برای اینکه سرد نشود با چند کشمش سبز می‌خورد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر