وحشتناک است، چنین به نظر میآید
که برترام با سرفه کردنش دیگران و مخصوصاً بیماران عصبیِ مخفی را دعوت به سرفه کردن
میکند. مانند سگهائی که یکدیگر را با پارس کردن میشناسند از هر گوشه سالن به او
پاسخ میدهند. و عجیب آنکه هرچه بیشتر از ادامه کنسرت میگذرد من هم که معمولاً دچار
سرماخوردگی نمیشوم و به هیچ وجه مبتلا به ضعف اعصاب هم نیستم یک تحریک مقاومتناپذیر به سرفه کردن حس میکنم. حس میکنم که چگونه دستهایم خیس میشوند و یک تشنج
درونی مرا فرامیگیرد. و ناگهان میفهمم که تمام کوششهایم بیهودهاند: که من سرفه
خواهم کرد. بعد گلویم به خارش میافتد، دیگر تنفس کردن برایم ناممکن میگردد، سراسر
بدنم غرق عرق میشود، ذهنم از کار میافتد و روحم بخاطر بقا مملو از ترس میشود.
شروع به اشتباه تنفس کردن میکنم، با بیقراری دستمالی از جیب درمیآورم تا حتیالمکان جلوی دهان قرار دهم، و دیگر به کنسرت گوش نمیدهم بلکه به پارسهای عصبیِ حاضرین حساسِ در کنسرت گوش میسپارم.
لحظه کوتاهی قبل از آنتراکت حس میکنم که عفونتِ عصبی بوقوع پیوسته است؛ بعد دیگر نمیتوانم جلوی خودم را نگاه دارم و شروع میکنم به دستیاری کردن با برترام، تا آنتراکت بیوقفه سرفه میکنم، همینکه دست زدنِ حاضرین آغاز میگردد به سوی رختکن میدوم. متشنج و خیس از عرق میدوم، از کنار دربان رد شده و از ساختمان خارج میشوم.
لحظه کوتاهی قبل از آنتراکت حس میکنم که عفونتِ عصبی بوقوع پیوسته است؛ بعد دیگر نمیتوانم جلوی خودم را نگاه دارم و شروع میکنم به دستیاری کردن با برترام، تا آنتراکت بیوقفه سرفه میکنم، همینکه دست زدنِ حاضرین آغاز میگردد به سوی رختکن میدوم. متشنج و خیس از عرق میدوم، از کنار دربان رد شده و از ساختمان خارج میشوم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر