دوباره در کلاس یکی از اساتید که
از خودش پریشان احوالتره ثبت نام کرده تا خودشو بهتر بشناسه.
میگه: "تو از من مواظبت کن تا در چنگ افکار شارلاتانهای مذهبی اسیر نشم، منم مواظبت میکنم که افکار شارلاتانهای سیاسی تو رو با خودشون اینور و اونور نکشن!"
میگه: "تو از من مواظبت کن تا در چنگ افکار شارلاتانهای مذهبی اسیر نشم، منم مواظبت میکنم که افکار شارلاتانهای سیاسی تو رو با خودشون اینور و اونور نکشن!"
***
در حال خوابیدن میگم: "اصلاً
من راضی به این نیستم وقتی بدن و روحت مایل به همبستر شدن با من نیستند تو فداکاری
کنی و با من همبستر شی".
وشگون محکمی از بازوم میگیره و میگه: "نمیتونستی اینو اول بگی!؟"
وشگون محکمی از بازوم میگیره و میگه: "نمیتونستی اینو اول بگی!؟"
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر