Heinrich Böll
یوپ نوکِ تیغه چاقو را در دست داشت و با تکان دادن
آرام به آن تنبلانه الاکلنگ بازی میکرد، یک چاقوی دراز و باریک نانبری که
تیز بودنش بخوبی دیده میشد. یوپ با حرکتی سریع و ناگهانی چاقو را به بالا پرتاب
میکند، چاقو مانند ملخِ هواپیما وزوز کنان میچرند و در حالیکه تیغه براقش در دستهای از آخرین پرتو خورشید مانند ماهی قرمزی برق میزد رو به بالا به پرواز آمده و با
برخورد به سقف از نوسان میافتد، بعد با زوزه تیزی مستقیم به سمت کلۀ یوپ پائین میآید؛ یوپ مانند برق یک تختۀ چوبی را روی سرش قرار میدهد؛ چاقو با صدا و محکم در
چوب فرو میرود و لرزان برجای میماند. یوپ تخته را از روی سر برمیدارد، چاقو را
بیرون میکشد و با حرکتی خشمگینانه به سمت در پرتاب میکند، و چاقو بعد از
پایان لرزش آهسته به زمین می افتد...
یوپ آهسته میگوید: "تهوع آور است. من فکر میکنم مردمی که بلیط میخرند، بیشتر مایلند برنامههائی ببینند که سلامتی یا زندگی را به خطر میاندازد _ درست مانند سیرکهای رومی _، آنها میخواهند لااقل بدانند که خون جاری خواهد شد، میفهمی؟" او چاقو را از زمین برمیدارد و با حرکت آهسته دست آنرا به سمت بالای پنجره چنان محکم پرتاب میکند که شیشهها جرنگ جرنگ به صدا آمده و میخواستند از بطونه جدا شوند. این پرتاب _ مطمئن و آمرانه _ مرا به یاد آن ساعات غمگین گذشته میاندازد، زمانی که او چاقوی جیبیاش را به سمت بالا و پائین ستونهای چوبی پناهگاه پرتاب میکرد. او ادامه میدهد: "میخواهم همه کار بکنم تا برای تماشاگران لحظه مهیج کوتاهی بسازم. من میخواهم گوشهایم را ببرم، اما متأسفانه کسی پیدا نمیشود که آنرا دوباره سر جایش بچسباند. با من بیا." او در را باز میکند، میگذارد که من اول بروم. ما داخل راهپله ساختمان میشویم، جائیکه تکههای کاغذدیواری تنها آنجاهائی دیده میشد که بخاطر سریشم قوی کنده نشده بودند تا با آنها اجاق را روشن کنند. بعد از میان حمامی پوسیده و خراب میگذریم و به تراسی میرسیم که کف بتونیاش تَرَک برداشته و از خزه پوشیده شده بود.
یوپ آهسته میگوید: "تهوع آور است. من فکر میکنم مردمی که بلیط میخرند، بیشتر مایلند برنامههائی ببینند که سلامتی یا زندگی را به خطر میاندازد _ درست مانند سیرکهای رومی _، آنها میخواهند لااقل بدانند که خون جاری خواهد شد، میفهمی؟" او چاقو را از زمین برمیدارد و با حرکت آهسته دست آنرا به سمت بالای پنجره چنان محکم پرتاب میکند که شیشهها جرنگ جرنگ به صدا آمده و میخواستند از بطونه جدا شوند. این پرتاب _ مطمئن و آمرانه _ مرا به یاد آن ساعات غمگین گذشته میاندازد، زمانی که او چاقوی جیبیاش را به سمت بالا و پائین ستونهای چوبی پناهگاه پرتاب میکرد. او ادامه میدهد: "میخواهم همه کار بکنم تا برای تماشاگران لحظه مهیج کوتاهی بسازم. من میخواهم گوشهایم را ببرم، اما متأسفانه کسی پیدا نمیشود که آنرا دوباره سر جایش بچسباند. با من بیا." او در را باز میکند، میگذارد که من اول بروم. ما داخل راهپله ساختمان میشویم، جائیکه تکههای کاغذدیواری تنها آنجاهائی دیده میشد که بخاطر سریشم قوی کنده نشده بودند تا با آنها اجاق را روشن کنند. بعد از میان حمامی پوسیده و خراب میگذریم و به تراسی میرسیم که کف بتونیاش تَرَک برداشته و از خزه پوشیده شده بود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر