مردی با چاقوهایش.(4)


من فریاد می‌زنم: "عالیه، عالیه! این هم یک نمایش با کمی بتونه‌کاری."
یوپ می‌گوید: "فقط یک مرد کم دارد، و چه بهتر که آن یک نفر زن باشد. افسوس"، او چاقوها را دوباره از در بیرون می‌کشد و با دقت در کیسه می‌گذارد و ادامه می‌دهد: "کسی اما پیدا نمی‌شود. زن‌ها ترسو هستند و مردها گرانقیمت. من می‌توانم درک کنم، این نمایش خطرناکی‌ست."
او حالا دوباره چاقوها را به سرعتِ برق پرتاب می‌کند، طوری که بدنِ مرد سیاه با یک تقارن استثنائی دقیقاً به دو نیمه تقسیم می‌گردد و سیزدهمین چاقو مانند تیری مرگبار آنجائی می‌نشیند که قلب مرد باید قرار می‌داشت.
یوپ پکی به سیگارش می‌زند و اندک باقیمانده آن را پشت اجاق پرتاب می‌کند و می‌گوید: "بلند شو، فکر کنم باید برویم" و سرش را از پنجره بیرون می‌برد، آهسته زیر لب زمزمه می‌کند "باران لعنتی" و سپس می‌گوید: "چند دقیقه بیشتر به ساعت هشت نمانده، ساعت هشت و نیم نوبت نمایش من است."
همزمان هنگامیکه او دوباره مشغول گذاردن چاقوها در چمدان کوچک چرمی بود من صورتم را از پنجره خارج ساختم. بنظر می‌آمد که ویلاهای مخروبه در باران آهسته ناله می‌کنند، و در پشت دیواری از سپیدارهای لرزان جیغ یک تراموا را می‌شنیدم. اما نتوانستم در هیچ کجا ساعتی را کشف کنم.
"از کجا می‌دانی که ساعت چند است؟"
"از روی احساس _ یکی از کارهائی‌ست که طی تمرین کردن انجام می‌دهم."
من بدون درک مطلب به او نگاه می‌کنم. یوپ اول به من در پوشیدن پالتو کمک می‌کند و بعد ژاکت ضد بادش را بر تن می‌کند. شانه من کمی فلج است و فقط تا شعاع محدودی می‌توانم دستم را حرکت دهم، درست برای سنگ‌کوبی کفایت می‌کند. کلاه بر سر گذارده و داخل راهروی تاریکی می‌شویم، و من حالا خوشحال بودم از اینکه حداقل جائی در خانه صدای خنده و زمزمه آهسته می‌شنوم.
یوپ در حال پائین رفتن از پله‌ها می‌گوید: "جریان از این قرار است که من به خودم زحمت دادم تا تعدادی از قوانین کیهانی را کشف کنم. اینطوری". او چمدان را روی پله قرار می‌دهد و دست‌هایش را به اطراف می‌گشاید، درست مانند بعضی از عکس‌های باستانی ایکاروس هنگامیکه خود را برای پرواز آماده می‌کند. بر روی صورت گرسنهُ یوپ رویائی سرد و عجیب ظاهر می‌شود که نیمی از آن مفتون و نیم دیگرش سرد و سحرآمیز بود که مرا بی اندازه ترساند. او آهسته ادامه می‌دهد: "اینطوری. من خیلی ساده جو را لمس می‌کنم، و احساس می‌کنم که چگونه دستانم درازتر و درازتر می‌گردند و چگونه آنها داخل مکانی می‌شوند که در آن قوانین دیگری معتبرند، بعد به سقف برخورد می‌کنند و آنجا در آن بالا کشش‌های جادوئی و عجیبی قرار دارند که من میقاپم‌شان، خیلی ساده میقاپم ... و بعد قوانین‌شان را محکم می‌کشم، می‌گیرم‌شان، نیمه دزدانه، نیمه شهوانی، و بهمراه خود می‌برم!". دستانش به تشنج افتاده بودند و او آنها را کاملاً نزدیک بدنش کشیده بود. بعد می‌گوید: "بریم" و صورتش دوباره به حالت اول برگشته بود.
من گیج و کرخ بدنبالش براه می افتم ...
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر