مردی با چاقوهایش.(5)


در بیرون بارانی سرد، یکنواخت و آهسته می‌بارید. ما یقه‌ها را بالا کشیدیم و لرزان خودمان را مچاله کردیم. مهِ شامگاهی آغشته به رنگ نیلی ظلمتِ شب در خیابان جاری بود. در بعضی از زیرزمین‌های وبلاهای ویران گشته نوری رنجور در زیر برتری سنگین و سیاه یک مخروبه غول‌آسا سوسو می‌زد. خیابان بطور نامحسوس از میان کوچه باغی گِل‌آلود می‌گذشت، جائیکه در تراکمِ غروب چنین بنظر می‌آمد که آلونک‌های چوبیِ تیره سمت چپ و راستِ باغ‌های نحیف مانند کشتی‌های تهدیدکننده بر روی قسمت جدا شده‌ای از یک رود کم عمق به شنا مشغولند. بعد مخالف جهت حرکت تراموا رفته و در چاله چوله‌های حومۀ شهر غوطه‌ور می‌گردیم، جائیکه میان آشغال _ و محل‌های دفن زباله هنوز چند خانه در کثافت باقی‌مانده بود، تا اینکه ناگهان به خیابانی پُر رفت و آمد می‌رسیم؛ مقدار درازی از راه را به وسیله جاری بودن جمعیت به جلو رانده شدیم و بعد به کوچه‌ای پیچیدیم که نور نافذ چراغ‌های آگهی "هفت آسیاب" خود را بر آسفالت درخشنده منعکس ساخته بود.
مدخل ورود به واریته خالی بود. مدتی از شروع نمایش می‌گذشت و از مبان پردۀ نخنمای سرخ‌رنگ دربانی سر و صدای جمعیت بگوش‌مان می‌رسید.
یوپ خندان عکسی را در جعبه اعلانات نشانم می‌دهد، عکسی که او را در لباسی کابوئی میان دو رقاصه خندان که پستان‌هایشان با منجوق‌های رنگارنگ رویه‌کشی شده بود نشان می‌داد و زیر آن نوشته شده بود: "مردی با چاقوهایش".
یوپ دوباره می‌گوید "بریم" و قبل از آنکه متوجه شوم به محل ورود باریک و غیر قابل تشخیص و باریکی کشیده می‌شوم. ما از پله‌های تنگ و تاریک مارپیچی بالا می‌رویم و بوی عرق بدن و بزک اطلاع از نزدیک بودن‌مان به صحنه نمایش را گواهی می‌داد.
یوپ از جلو می‌رفت _ و ناگهان در انحناء یکی از پله ها توقف می‌کند، بعد از پائین گذاردن چمدان شانه‌هایم را در دستانش گرفته و از من آهسته می‌پرسد: "آیا شجاعت داری؟"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر