جوانک درمانده.
آقای (ک) در حین صحبت در بارهُ بدسرشتی، وقوع
بیعدالتی و خودخوری در سکوتْ داستان زیر را تعریف کرد:
مردی در حال گذر پسری را میبیند که مشغول گریه
کردن بود، از او دلیل اندوهاش را میپرسد.
پسر میگوید: "من دو سکه برای سینما
رفتن در دست داشتم. یکهو پسری آمد و یکی از آنها را از دستم قاپید" و با
انگشت پسری را که در فاصلهای دور ایستاده بود نشان میدهد.
مرد میپرسد: "مگه برای کمک خواستن فریاد
نکشیدی؟"
پسر هق هق کنان جواب میدهد: "چرا
کشیدم."
مرد میپرسد: "مگه نمیتونی بلندتر فریاد
بکشی؟"
پسر میگوید: "نه" و به مرد که لبخند
بر لب داشت امیدوارانه نگاه میکند.
مرد میگوید: "پس اون سکه رو هم رد کن
بیاد" و آخرین سکه را از دست او میرباید و بیخیال به راهش ادامه میدهد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر