دوست نداشت اشگ بریزد، نمیخواست سرمه با
اشگ قاطی شود، ردِ سیاهی مثل رود بر روی صورتش باقی گذارد و پسر خیلی راحت بتواند
رد اشگ را بگیرد و برسد تهِ چشمانش و ببیند در دلش چه میگذرد.
***
دلش میخواست میتوانست با فکر کردن به بنگاههای شادمانی غمِ نشسته بر دلش را به رقص آورد.
***
وقتی به او گفتند که جرمِ قتل اعدام بوسیلهُ صندلی الکتریکیستْ فکر خودکشی مثل برقِ سه فاز از سرش پرید.
***
گِله با دلخوری به عوض میگفت: "کی میگه
چیریکه تو داری من ندارم؟ خیلی هم بهترشو دارم".
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر