مردی با چاقوهایش.(8)


"بسیار خوب، به حسابش برسید و در پرتاب چاقوها خساست به خرج ندهید".
هنگامیکه آقای اردمنگر با پاهائی گشاده از یکدیگر و پوزخندزنان در حال ترک کردن صحنه بود یوپ یقه‌ام را می‌گیرد. از جائی یک طناب بر روی صحنه پرتاب می‌شود و بعد یوپ من را به ستون یونانی عهد باستان که در پشت آن تخته بزرگی به اندازه یک در تکیه داده شده بود طناب‌پیچ می‌کند. من چیزی مانند بی‌تفاوتی‌ای نشأت‌آور احساس می‌کردم. در سمت راستم ازدحام ترسناک همهمه تماشگران هیجانزده بگوش می‌رسید و من حس کردم وقتی او از خونخوار بودنش برایم تعریف می‌کرد حرف درستی زده است. میل و هوس او در هوائی که بوی شیرین و کسل کننده‌ای می‌داد در ارتعاش بود و ارکستر با ضربه‌های ممتد احساساتی طبل و با شهوتی آرام تراژدی کمدی‌ای ناگوار را تداعی می‌کرد که در آن خون واقعی جاری خواهد گشت، خون صحنه‌ای که برایش پول پرداخت گردیده ... من خیره به جلو نگاه می‌کردم و چون طوری طناب‌پیچی شده بودم که مرا کاملاً نگاه می‎‌داشتْ بنابراین بدنم را شل به سمت پائین ول کردم. در حالیکه یوپ چاقوهایش را دوباره از ورق‌های بازی بیرون می‌کشید و آنها را در کیسه جای می‌داد و همزمان مرا با نگاه‌های دراماتیک تفتیش می‌کردْ صدای ارکستر آهسته و آهسته‌تر می‌گردد. سپس، وقتی او تمام چاقوها را خارج ساخت به سوی تماشگران برگشت و با صدائی که به صورت تهوع‌آوری بزک شده بود گفت: "آقایان و خانم‌ها، من برای شما دور تا دور این آقا را با چاقو گل‌کاری خواهم کرد، اما شما باید با چشمان خود ببینید که من با چاقوهای کند کار نمی‌کنم ..." بعد نخ محکمی از چمدان خارج ساخته و با آرامشی هولناک یک چاقو پس از دیگری از کیسه در می‌آورد و با تماس اندکی به نخ آنرا می‌برد. نخ به دوازده قطعه بریده تقسیم می‌شود و او چاقوها را دوباره در کیسه قرار می‌دهد.
در این ضمن نگاهم از بالای سر یوپ به جاهای دور می‌رود، دور از صحنه نمایش، همچنین دورتر از بالای سر دختر نیمه لختی که به نظرم می‌آمد در زندگی قبلی همدیگر را می‌شناختیم ...
هیجانِ تماشاگران در هوا پخش بود. یوپ به طرفم می‌آید، به ظاهر یک‌بار دیگر طناب را محکم می‌کند و با صدائی نرم پچ‌پچ‌کنان می‌گوید: "کاملاً بی‌حرکت می‌مانی، و به من اعتماد داشته باش دوست عزیز ..."
درنگ اخیر یوپ از هیجان اولیه تماشگران کاسته و نزدیک به جاری شدن در خلأ بود که ناگهان او دست‌هایش را به اطراف می‌گشاید و اجازه می‌دهد مانند پرواز آهسته پرنده‌ای به نوسان آیند. در صورتش همان حالت جادوئی تمرکز که من روی پله‌ها تحسین کرده بودم پدیدار می‌گردد و همزمان چنین به نظر می‌رسید که او تماشگران را نیز با این حرکت جادو می‌کند.
چنین گمان کردم که آه بلند، عجیب و مخوفی را می‌شنوم، و فهمیدم این زنگ خطری‌ست که برای من نواخته می‌شود.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر