گرچه مدت طولانیای منتظر این
سؤال بودم، با این وجود طرح ناگهانیاش مرا ترساند. ممکن است خیلی شجاع به نظر
نمیرسیدم وقتیکه جواب دادم: "برای ناامید بودن شجاعت دارم."
یوپ زورکی میخندد و بلند میگوید: "این صحیحتر است. حالا تصمیمت چیست؟"
من سکوت میکنم، و ناگهان موجی از خنده وحشیانه از راهروی تنگ مانند سیلی شدید بر ما هجوم میآورد، صدای خنده بقدری شدید بود که من از ترس و بدون اراده احساس سرما کرده و لرزیدم.
آهسته میگویم: "من شجاع نیستم و میترسم."
"من هم میترسم. مگه تو به من اعتماد نداری؟"
آهسته جواب میدهم: "چرا، البته که اعتماد دارم ... اما ... باشه بریم" و به جلو هلش میدهم و اضافه میکنم: "برای من همه چیز بیتفاوت است."
ما به راهروی باریکی میرسیم که در هر دو سمتش تعدادی کابین از جنس تخته چند لای خام قرار داشت؛ چند هیبتِ رنگی تند و تیز به این سو و آنسو میرفتند و من از میان شکافِ پرده دلقکی را بر روی صحنه میبینم که دهان گشادش را باز کرده بود؛ دوباره خنده وحشیانه جمعیت به استقبالمان میآید، اما یوپ مرا با خود به سمت کابینی میکشد و در آن را پشت سرمان میبندد. من به اطرافم نگاه میکنم. کابین خیلی تنگ بود و تقریباً خالی. یک آیینه به دیوار آویزان بود، بر روی میخی مهجور لباس کابوئیِ یوپ آویزان بود و بر روی صندلیای سست و لرزان یک دست ورقِ بازی کهنه قرار داشت. یوپ عجله داشت و عصبی بود؛ او پالتوی خیس را از تنم خارج میسازد، لباس کابوئی خود را برداشته محکم روی صندلی پرتاب میکند و پالتویم را به میخ میآویزد و بعد ژاکت ضد باد خود را بر روی آن قرار میدهد. از بالایِ دیوار کابین یک ستون عهد یونان باستان دیده میشد و ساعتی الکتریکی بر آن آویزان بود که هشت و بیست و پنج دقیقه را نشان میداد. یوپ در اثنای صاف کردن لباسش و در حال غر غر کردن میگوید: "پنج دقیقه" و ادامه میدهد: "میخواهی قبلاً تمرین کنیم؟"
در این لحظه کسی به در کابین میکوبد و فریاد میزند: "آماده!"
یوپ دگمه کتش را میبندد و کلاه وسترنی بر سر مینهد. من متشنج میخندم و با صدای بلند میگویم: "نمیخواهی فردِ به مرگ محکوم شده را اول یک دور آزمایشی دار بزنی؟"
یوپ چمدان را در دست میگیرد و مرا به خارج میکشد. در بیرون مرد کله طاسی ایستاده بود که به آخرین کار دلقک بر روی صحنه نگاه میکرد. یوپ چیزی در گوش او زمزمه میکند که برایم مفهوم نبود. مرد نگاه وحشتزدهای به بالا میاندازد، مرا ورانداز کرده، بعد به یوپ نگاهی میکند و سرش را تند تکان میدهد. و یوپ دوباره در گوشش زمزمه میکند.
یوپ زورکی میخندد و بلند میگوید: "این صحیحتر است. حالا تصمیمت چیست؟"
من سکوت میکنم، و ناگهان موجی از خنده وحشیانه از راهروی تنگ مانند سیلی شدید بر ما هجوم میآورد، صدای خنده بقدری شدید بود که من از ترس و بدون اراده احساس سرما کرده و لرزیدم.
آهسته میگویم: "من شجاع نیستم و میترسم."
"من هم میترسم. مگه تو به من اعتماد نداری؟"
آهسته جواب میدهم: "چرا، البته که اعتماد دارم ... اما ... باشه بریم" و به جلو هلش میدهم و اضافه میکنم: "برای من همه چیز بیتفاوت است."
ما به راهروی باریکی میرسیم که در هر دو سمتش تعدادی کابین از جنس تخته چند لای خام قرار داشت؛ چند هیبتِ رنگی تند و تیز به این سو و آنسو میرفتند و من از میان شکافِ پرده دلقکی را بر روی صحنه میبینم که دهان گشادش را باز کرده بود؛ دوباره خنده وحشیانه جمعیت به استقبالمان میآید، اما یوپ مرا با خود به سمت کابینی میکشد و در آن را پشت سرمان میبندد. من به اطرافم نگاه میکنم. کابین خیلی تنگ بود و تقریباً خالی. یک آیینه به دیوار آویزان بود، بر روی میخی مهجور لباس کابوئیِ یوپ آویزان بود و بر روی صندلیای سست و لرزان یک دست ورقِ بازی کهنه قرار داشت. یوپ عجله داشت و عصبی بود؛ او پالتوی خیس را از تنم خارج میسازد، لباس کابوئی خود را برداشته محکم روی صندلی پرتاب میکند و پالتویم را به میخ میآویزد و بعد ژاکت ضد باد خود را بر روی آن قرار میدهد. از بالایِ دیوار کابین یک ستون عهد یونان باستان دیده میشد و ساعتی الکتریکی بر آن آویزان بود که هشت و بیست و پنج دقیقه را نشان میداد. یوپ در اثنای صاف کردن لباسش و در حال غر غر کردن میگوید: "پنج دقیقه" و ادامه میدهد: "میخواهی قبلاً تمرین کنیم؟"
در این لحظه کسی به در کابین میکوبد و فریاد میزند: "آماده!"
یوپ دگمه کتش را میبندد و کلاه وسترنی بر سر مینهد. من متشنج میخندم و با صدای بلند میگویم: "نمیخواهی فردِ به مرگ محکوم شده را اول یک دور آزمایشی دار بزنی؟"
یوپ چمدان را در دست میگیرد و مرا به خارج میکشد. در بیرون مرد کله طاسی ایستاده بود که به آخرین کار دلقک بر روی صحنه نگاه میکرد. یوپ چیزی در گوش او زمزمه میکند که برایم مفهوم نبود. مرد نگاه وحشتزدهای به بالا میاندازد، مرا ورانداز کرده، بعد به یوپ نگاهی میکند و سرش را تند تکان میدهد. و یوپ دوباره در گوشش زمزمه میکند.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر